ضربان قلم

ماجرای نیمروز

جمعه, ۲۰ مرداد ۱۳۹۶، ۱۱:۲۲ ب.ظ

ماجرای نیمروز را چند روز پیش دیدم و یک نیمروز درگیرم کرد. کجای فیلم مرا اینهمه گرفته بود، دقیقا نمی دانم. شاید چون بر اساس واقعیت بود و این یعنی عین زندگی.

همه چیز آنقدر سریع اتفاق می افتاد که وقت نداشته باشی شخصیتی را تحلیل کنی، رفتاری را پیش‌بینی کنی... واقعیت زندگی همین است که وقت نیست...وقت نیست و «کم نیست راههای نرفته هنوز هم» {یادم نمی آید این مصرع از کیست و کجا خواندم (جستجو هم کردم ولی پیدا نکردم)}

 

بالاخره یک روز باید این را بفهمیم. مهدویان خیلی خوب این را نشان داده است. و البته همه زندگی آدم تمرینی برای درک همین لحظه‌ها باید باشد...

زندگی واقعی یعنی قدرت تشخیص واقعیت از وهم. یعنی فهمیدن و درک آن لحظه‌ای که حامد به فریده می‌گوید: «به من نگاه کن: من واقعی ام...» اگر این لحظه را نفهمی، درنیابی همه عمرت را باخته‌ای... ماجرای نیمروز، ماجرای یک عمر زندگی ست که ناگهان در یک نیم‌روز اتفاق می افتد و او که «دم»ها را در نیافته است، در این نیمروز می‌بازد. 

بعد از ماجرای نیمروز سرم گرم نشده بود، داغ شده بود...

 

 

پ ن۱: چه روزهای سختی بوده. چه آدمهایی را از دست دادیم. چه آدمهایی برایمان دل سوزاندند...

شخصیت مسعود هم جالب بود.

 

 

پ ن۲: ماجرای نیمروز را باید چند بار ببینم. چند بار. دفعه اول آدم فقط در بهتش فرو می‌رود و فهمش.

 

 

۹۶/۰۵/۲۰ موافقین ۱ مخالفین ۰
ضربان قلم

نظرات  (۱)

۲۲ مرداد ۹۶ ، ۱۱:۴۴ حسن صنوبری
خیلی خوب بود
ولی شهید لاجرودیش بد بود
پاسخ:
راست می‌گویید. چون از شخصیت مسعود هم خوشم آمده بود، سر آن صحنه گفتم این آدم عجب متعصب خطرناکی است. بعد که گفت «آقای لاجوردی»، به خودم گفتم خودت را اصلاح کن... ولی الان فهمیدم باید به کارگردان می گفتیم این بخش را اصلاح کن.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی