ضربان قلم

دکتر شریعتی (دقیقا یادم نیست در کدام کتاب) از کسی نقل کرده بود که: «شرافت یک مرد به بکارت یک دختر می‌ماند. اگر یک بار لکه‌دار شود دیگر قابل جبران نیست».

 

خیلی شرافت! می‌خواهد که آدم پشت تریبون بایستد، از حمایت از مناطق محروم، اقلیت‌ها، قومیت‌ها دم بزند، بعد بیاید در ورزشگاه  آزادی بگوید: من روی رای تهرانی‌ها حساب ویژه باز کرده‌ام چون تنها گروهی هستند که از روی عقل و دانش رای می‌دهند».

 

 

آقای روحانی! تا حالا فکر می‌کردم یک آدم بدلی هستی. همیشه فکر می‌کردم اگر اصلاح‌طلب بودم، برایم یک احمدی‌نژاد بودی برای اصولگراها، وقتی سال ۸۸ و البته ۸۴ از سر اجبار به او رای دادیم. الان می بینم احمدی‌نژاد بسی شرف داشت به تو. حالا می دانم اگر نیمه اصلاح‌طلبی‌ام بر نیمه اصولگرای‌ام غلبه داشت هم هرگز بهت رای نمی‌دادم، حتی به بهای رای‌آوردن رقیب.

 

 

چندی پیش می‌خواستم یادداشتی بنویسم که چرا به روحانی رای نمی‌دهم. می خواستم بگویم فقط چون از راه‌رفتن فاخرانه ات خوشم نمی‌آید، آنسان که آخرین صحنه فیلم مستند آقای هاشمی سال ۸۴ ،که  شد لیطمئن قلبی‌ام در بحبوحه شک و تردیدها. و از ازها و ازها  و ازها... الان حوصله شرح مفصل نیست. 

 

 

 

و یادش بخیر این شعرهای زیبا

 

 

 

 

 

پ ن ۱: اگر می‌خواهید دوباره هوچی‌گری کنید که از فلان مرجع و فلان منبع داریم حرف تحریفی‌تان را نقل می‌کنیم، لطف بفرمایید خودتان منبع اصلی را دراختیارمان قرار دهید. یا تکذبیه درست حسابی و عقل‌پسند! ارائه دهید. ماشالله اصلا متن سخنرانی‌تان هم که موجود نیست. صفحاتی که مطلب را نقل کرده اند هم که بعدا حذف شدند. خودتان خودتان را سانسور می‌کنید؟ 

 

 

ضربان قلم
۲۴ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۱:۱۹ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱ نظر

خدا می‌داند چقدر وسط مناظره از دست قالیباف عصبانی شدم. هی گفتم آخه با این آدمها که زهر به دهان مالیده‌اند که نباید دهان به دهان گذاشت. اصلا به تو چه جهانگیری چرا آمده؟ به کارهای دولت گیر بده، به آدمها نده؛ یا ملایم‌تر، مهربانتر حتی! و از این حرفها... همش هم یاد دوستی می‌افتادم که در مورد این ویژگی‌ها خیلی شبیه قالیباف بود. (نه در سیاست، به طور کلی در همه زندگی، که خودش بود و هست و آدم کار، نه کلاس. البته تا همین دیروز، نه، پریشب که نوبت گفتگوی ویژه خبری قالیباف بود، متوجه شباهت این دو نشده بودم)  و آنقدر در آن لحظات مناظره این دو در ذهنم همسان‌انگاری شده بود، که می خواستم وسط مناظره به او پیام بدهم و دعوایش کنم. دعوایش کنم و بگویم کم تهمت‌باران شدی؟ کم زخم زبان خوردی و گوشه کنایه شنیدی از دوست و دشمن؟ یکی از طعنه‌هایی که او تا به حال شنیده را اگر من می‌شنیدم، هزار بار از پا می نشستم و میدان را خالی می‌کردم...ولی او آدم کار است. آدم دلش است نه نفسش...

 و البته بعد از دعوا بگویمش که همیشه همین است ولی. دنیا برای آدمهای مثل تو نیست. گاهی گفته‌ام اینها را به او و گاهی نگفته‌ام. وقتی نگفته‌ام، خیلی بیشتر ناراحت بوده‌ام از این همه کج‌فهمی‌های  دیگران از او. یکبار در یک بیتی گفته بودم:

 

 

حرفها پشت سر تو می‌زنند و می‌روند

من ولی آن نیستم این حرفها باور کنم

(مصرع دوم چقدر آشناست برایم!)

 

 

 اما حالا یاد «مردی در تبعید ابدی» افتادم. شب قبل از آن پرسش و پاسخ  تعیین‌کنندهٔ دربار شاه‌عباس. وقتی میرداماد و میرفندرسکی (شیخ بهایی هم بود؟) هر کدام جدا جدا دل‌نگران آمدند، در زدند ملاصدرا را در آغوش گرفتند و نصیحت کردند که این‌ بگو و آن نگو...که چه و چه و چه... و یا این بخشها:

 

 

دوستان انگشت‌شمار ملا دور از چشم همگان به او می‌گفتند: «ای محمد! نرم باش، کوتاه بیا، پیله مکن! بزرگان را به رگبار پرسش‌های بی‌سرانجام نبند! میدان را از دست همگان خارج مکن! خویشتن را اینگونه عرضه مکن و به نمایش مگذار! همه چشم‌ها را ـبه مهر یا به کین- اینگونه به خود مدوز! اما ملا با دل‌سوختگی می ‌گفت: من قصد هیچ یک از این اعمال را که شما می‌فرمایید ندارم. من در حد افتادگی و اطاعت امر به محضر این مدرسان عالی‌مقام می‌آیم، و بسیار هم بردباری می‌کنم و حتی خود را به نشنیدن می‌زنم، اما نمی‌دانم چه می‌شود که سرانجام و به ناگهان کاسه صبرم می شکند...»

 

 

ولی بعدش....نه صرفا بعد از موفقیت در مناظره رو کردن دست روحانی، همان وسط‌های منازعه، چقدر باز دوباره غبطه خوردم به این روحیه و این شبه‌جنون. چقدر تاسف خوردم بر حزم و مثلا عقل‌اندیشی‌ و دوراندیشی‌های خودم. که باعث می‌شود همیشه دیر برسم، نرسم.... برو رفیق. تند و تیز و محکم برو... ولی برای رسیدن ما هم دعا کن. هر چند رسیدن تو رسیدن ما هم هست. خدا را شکر این بار دل ما شاد شد

 

 

 

 

پ ن ۱: البته که قصد ندارم این دو را با هم مقایسه کنم! این خصوصیت اهل دل بودن را دوست داشتم توجه دهم. کلا هم جزو قالیبافی‌های دو آتشه نیستم. هرچند متاسفم که سال ۸۴ دردور اول به جای رای سفید ننوشتم قالیباف. البته بهش مایل هم بودم بیش از بقیه. ولی رای‌آور نبود انصافا و محل تاملم نبود. انصافا آن وقتها هیچ کس نبود از او حرف بزند. فقط داشتیم به احمدی‌نژاد و هاشمی فکر می‌کردیم که دیدم به هیچ کدام نمی‌توانم رای بدهم. هر چند در دور دوم حس کردم تکلیفم هست احمدی‌نژاد را به هاشمی ترجیح بدهم.

 

 

پ ن ۲: ولی یک نکته: این اتفاق مهمی که در مناظره افتاد، نسبت دادن روحانی وعده‌هایش را به سایتهای دیگر، دور قبل هم به نوعی پیش آمد اینجا. البته من آنجا ازش دفاع کردم و الان هم همچنان نسبتا موافق آن یادداشت هستم. چه اینکه بعد از جواب روحانی هم کسی دفاعی نکرد و جوابی نداشت. حتی اگر آن بار هم اشتباه بوده باشد، تنها ثمره‌اش این است که الان که دوباره دوستان اصلاح‌طلب دست به توجیه زده‌اند و ما را به غرض و مرض متهم می‌کنند،  پاسخ بدهم که ما خودمان زمانی که روحانی رقیبمان بود، مدافع حقش بودیم. اینبار دست دوستان خالی‌ست.

 

 

 

 

 

ضربان قلم
۱۰ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۵:۴۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

محرم بود و اوایل شروع  کار من در مدرسه. (بله من امسال معلم شدم.) آمدم برای بچه ها داستان کربلا را بگویم. تا به قضیه آب بستن و تشنگی بچه‌ها رسیدیم، حسین بلند شد که خانووم من برم آب بخورم؟ بعدش علی‌اصغر، بعد انگار یک دفعه همه بچه‌ها تشنه شده باشند. کلاس دم گرفت خانوم منم برم؟ خانم منم تشنه‌ام...  ماندم با این بچه‌ها چه کار کنم؟ فقط آبسردکن در سالن داشتیم که دو تا شیر آبخوری دارد که تازه بچه ها از یکیش هم نمی‌خورند. یعنی عملا یکی. سی تا بچه را اگر می‌خواستم بفرستم که همدیگر را لت و پار می کردند و کنترلشان برای من خیلی سخت می‌شد. از طرفی باید اعتراف کنم که همینجوری‌اش هم کلاس من همیشه شلوغ بود، راستش نمی‌خواستم از این بدتر بشود با آن همه همهمه و شلوغی در سالن پیش مدیر یا بقیه کلاسها در ساعت کلاسی. خلاصه تنها فکری که به ذهنم رسید این بود که خودم برایشان آب بیاورم. رفتم و از یخچال مدرسه پارچ آب را آوردم و گفتم آنهایی که تشنه‌اند لیوانها یا قمقمه‌هایشان را بگیرند و برایشان آب ریختم. سر همین هم کلی شلوغ می کردند که خانم اول من اول من... من هم به زور آرامشان کردم که بنشینید سرجاتون به همه می دهم...

راستش را بخواهید اولش از کار خودم راضی بودم. با خودم گفتم خب، خلاقیت به خرج دادم! از پس کلاس می‌توانم بربیایم گویا! ولی بعد از ظهر در خانه  بود که به خودم آمدم و... با خودم فکر کردم مگر این من نبودم که همیشه معتقد بودم هنر این است که آدم صداهای خاموش را بشنود؟ حالا خودم هم شده بودم مثل همه کسانی که انتقاد می کردم به آنها. اگر یکی از بچه‌ها نه لیوان داشت، نه قمقمه و تشنه هم بود و رویش نشده بود بگوید لیوان ندارد... چرا بعد از تمام شدن آب از بچه‌ها نپرسیده بودم خب بچه ها دیگه کسی تشنه‌ش نیست؟ هر چه قدر هم که کلاس شلوغ، هرچه هم که بچه‌ها برای گرفتن آب هولم کرده باشند ... همه بلدیم این توجیهات را بیاوریم، هنر، کنترل و مدیریت همه چیز با همه این شرایط است. خلاصه کلی اعصابم خرد شد...

ولی نفهمیدم چرا؟ نفهمیدم چرا حواس من از چنین مهمی پرت شده بود؟ نفهمیدم چرا چنین اتفاقی افتاد؟ و خیلی طول کشید تا فهمیدم که بله....من این خطا را مرتکب شدم چون  در آن لحظه مساله برای من «سیراب کردن بچه‌ها» نبود. مسالهٔ من کنترل بحران بود. من خودم را با یک بحران مواجه دیده بودم به نام آب‌خواستن بچه‌ها. شاید فکر کرده بودم خیلی از این آب می‌خواهم‌ها کاذب است. فقط چون سر داستان کربلا بود نخواستم بگویم حالا چند دقیقه صبر کنید اگر زنگ نخورد و تشنه بودید اجازه می‌دهم. اصلا حسین همین پنج دقیقه پیش رفته بود آب خورده بود! بی شک حساب مدیر را هم کرده بودم که خرده نگیرد که کلاس شلوغ است. خب برای کلاسهای دیگر هم دردسر می شد. خلاصه لابد در نهاد من در ان لحظه «بچه‌ها» مساله نبودند، حل «بحران» و «به دست آمدن آرامش کلاس» مساله بود. به عبارت دیگر، من به «خودم» و «مدیریت خودم» فکر کرده بودم تا «بچه‌ها»... خیلی طول کشید تا این را فهمیدم. ولی چطور... من که هیچ وقت نفس کارکردن برایم مهم نبود... من که اصلا ابایی نداشتم مدیر بیاید بگوید نمی‌توانی و کلاس را ازم بگیرد. (لازم است بگویم که حمایتهای مدیر مرا نگه داشته بود تا حالا، وگرنه من صدبار انصرافم را اعلام کرده بودم) با این حال چرا اینطور رفتار کرده بودم؟ ... خیلی طول کشید تا این را فهمیدم...یعنی دیگر نزدیکی‌های عید. یعنی برای تصمیم‌گیری دیر شده بود... حالا درست است که کمی وضعم بهتر شده، تجربه کسب کردم، با این حال وقتی یاد این اتفاقات و مشابه آنها می افتم، و اتفاقاتی بسیار بسیار بدتر از آن، یقین می کنم که شایسته معلمی نیستم؟ و باید برای سال بعد صادقتر باشم با خودم... فقط یک چیز را خوب فهمیدم. به هر یقینی که رسیدم، به آن پابند بمانم. یقین ....این گمشده عصر حاضر

ضربان قلم
۰۷ فروردين ۹۶ ، ۰۱:۱۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

این شعر مال زمستان یکی دو سه سال پیش است. ناقص رهایش کرده بودم و فراموش. اوایل زمستان امسال، دنبال یک چیز دیگری بودم، آن را پیدا نکردم، این را پیدا کردم، و ویرایش و کاملش کردم. 


رخت مرگ است این سپید سادهٔ یکدست

بر تن رنجور دی، 

                    بهمن 

                            و گاه اسفند

یا که قاب‌ عکسِ جانداری‌ست

نقش می‌بندد بر آن

                تصویری از یک بختِ بی‌مانند 

                                ردپای یک زن و یک مرد

    برف می‌بارد که تصویری بسازد زنده بر یک مرگ


پ ن: بالاخره تعطیلات شروع شد. امسال فرصت نفس کشیدن هم نداشتم! :)

پ ن ۲: مانده بود این مطلب در پیش نویسهام.

ضربان قلم
۲۸ اسفند ۹۵ ، ۰۶:۱۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

این پست را چندی پیش آمدم بنویسم که مصاحبه خبری جناب رئیس‌جمهور پخش شد. که ایشان در مورد سوال از فیش‌های نجومی چقدر پیچید و پیچاند تا نفهمیدیم بالاخره چه شد. و چندی پیش هم که اشارات تعریض‌آمیز سخنگوی محترم در همین رابطه و...

 

 

از وقتی این مسألهٔ فیش‌ها رو شد، مدام یاد حرفها، نه ادبیات دولتمردان بزرگوارمان! می‌افتم. یکی دو تا هم که نیست ماشالله. یک روز می آیند می‌گویند شب واریز یارانه‌ها عزا می‌گیریم، یک روز سخنگوی محترم سر همین جریانات گلایه هم می‌کنند تازه که حالا مگر چقدر بوده و...

 

 

در همان قضایای حذف اختیاری یارانه‌ها در چند سال پیش یادتان هست دولت محترم با چه ادبیاتی از مردم، خواست (خواست؟ واقعا آن ادبیات، ادبیات خواستن بود؟) فقط نیازمندان... یارانه ‌بمانند و بقیه بروند قطع کنند یارانه‌شان را. نفس حرف مشکلی نداشت، ادبیات خطابشان با این مردم رنجدیده، مقاوم، صبور و آبرومند که با  سیلی صورتشان را سرخ می‌کنند را می‌گویم. نتیجه چه بود جز اینکه یک عده آبرومند که چه بسا نیاز هم دارند، ولی تاب زیر دین و منت بودن را ندارند، بروند یارانه‌شان را قطع کنند. آدم این دردها را واقعا کجا ببرد؟ ظاهرا هم که قرار نیست هیچ اتفاقی بیفتد.  آنها خوش باشند... مردم رنج‌کشیده در پی لقمه‌ای نان؛ کودکان معصوم در خیابانها رها... نه! مدیران محترم! به این پسوند زیبا پس فیش‌هایتان خیلی هم دل‌خوش نباشید!؛ که شما را هرگز با جهان انجم کاری نیست. این جهان را صاحبان دیگری‌ست.

 

 

می‌دانم شعری که خودش گویا نباشد و نیاز به توضیح داشته باشد، ناقص است، شاید به همین دلیل هم از گذاشتن این پست پرهیز کرده بودم که شعر کامل نبود و ناقص. ولی این روزها به بچه‌های کار بیشتر از قبل فکر می‌کنم.

 

 

 

ــ هان! که بود؟

 

 

                  نام او چه بود؟

 

 

هم چه کار و بار و وضع و حال داشت؟

 

 

ـ رو، نشُسته؛

 

 

                مو پریش و رخت کهنه‌ای به تن

 

 

                                              نونهال دختری دوره‌گرد بود و بسته‌های فال داشت.

 

 

رخت و پختِ ما اگر نشان ِ بخت ماست

 

 

طالعی بجز سیاه‌رنگِ شب

 

 

این بلندِ آسمان برای او نخواست

 

 

 

ــ های!..

 

 

هرگز اینچنین نبود

 

 

او که قاصد طلوع طالع سپید و بخت نیک تو

 

 

                                                       بی بها و بی‌بهانه بود

 

 

گوی آتشینِ داد و بخششی کودکانه بود

 

 

او چراغ و چشم این شب سیاه،

 

 

گم‌شده اگرچه گاه

 

 

زیر نور ماه،

 

 

نام او ستاره نه،

 

 

او خودِ خودِ ستاره بود.

 

 

 

 

 

همانطور که گفتم، دوست داشتم شعر گویا بود و نیازی به توضیحش نبود، ولی به گمانم جز با این توضیح فهم نشود. ماجرا این است که در نمایشگاه کتاب دو سال پیش، من با این پیشفرض رفته بودم که با کارت خرید کنم. لذا پولم همان مقداری بود که به عنوان پول توی کیف برای کرایه و اینها همراهم بود.  بعد جوری شد ومن با کارت دوستم خرید کردم. خب وقتی آمد،به ازایش پول توی کیفم را دادم. القصه، وقتی آخرسر رفتم در سایه‌ای روی چمنی برای استراحت نشستم، آمدم از یک دختر فال فروشی، فالی بخرم. خودم هم صدایش کرده بودم، همین که آمدم از توی کیفم پول دربیاورم، دیدم فقط یک پنج تومانی برایم مانده است. یعنی فقط کرایه اتوبوس تا قم. نه حتی کرایه تاکسی تا خانه، نه حتی یک سکه سیاه برای بلیط مترو... خودم هم دختر بچه را صدا کرده بودم، خجالت می کشیدم نمی دانستم چه بگویم که باور کند واقعا حواسم نبوده که پول ندارم. بهش گفتم: به خدا پول ندارم (یعنی بهش برخورد؟ من که حواسم بود طوری  بگویم که تو داری کار می کنی نه گدایی)، به هر حال گفت: خاله! من که از تو پول نمی‌خوام. گفتم یعنی مفتی به من فال می‌دی؟ گفت بله. و یک فال به من داد. (فالی که بیشتر از یکسالی توی کیفم بود) بعد نمی دانم من بهش گفتم یا خودش نشست کنارم و گفت دستتو بیار جلو. دستم را  گرفتم مقابلش و یک دستبند پارچه ای به دستم بست. بعد کمی با هم حرف زدیم. از اسمش پرسیم و حنای توی دستش و ....

 

 

این نیمایی حاصل آن دیدار است.

 

 

 

 

ضربان قلم
۱۵ شهریور ۹۵ ، ۰۰:۰۶ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱ نظر




شاید تو را هم پیکری بی‌سر بیارند

یا دست‌بسته روی دوش از در بیارند


شاید پر از زخم و جراحت بازگردی

انگار پاره‌پرچم از لشکر بیارند 


داری تو هم در روضه‌ٔ عباس دستی

وقتی که حرف از میر آب‌آور بیارند


سینه‌زنانش را مبر حسرت برادر

دست تو را بردند بال و پر بیارند


شاید اثر از تو نماند هیچ، اما

بی‌شک که حتی دشمنان باور بیارند


این جاودان رخت سفر ارثیهٔ ماست

وقتی ندا "آیا بود یاور؟" بیارند

**


باید ولی سالم بیایی مرد جنگی

بر دل غم و ماتم بگو کمتر بیارند


چرخ این جفا با مردم آزاده بس نیست؟

جای جوان تا چند خاکستر بیارند؟


کاری برای حفظ جان خود نکردی؟ 

باید برایت حرز پیغمبر بیارند



باشد برو... باشد برو... باشد که زینب

دیگر نبیند اصغر و اکبر بیارند


دنیای ما فهم شما را کم می‌آرد

حرفی بگو از عالمی دیگر بیارند


ضربان قلم
۲۰ تیر ۹۵ ، ۰۶:۰۰ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲ نظر

یکی از مثنوی‌های شگرف استاد امیری اسفندقه، مثنوی بازوان مولایی است که بی‌شک برای هرکه خوانده باشد، نیازی به توصیف ندارد. این سوگ‌سروده حماسی را بسیار خوانده بودم برای خودم و دیگران. اما این بار، بعد از بازگشت برادرم از سوریه، بعد از اینکه تازه دوباره خودمان را پیدا کردیم و من توانستم کمی به مصیبت کسانی فکر کنم که آنها ولی مثل من برادرشان را در کنارشان نداشتند،‌ حس و حالم هزاران بار بیشتر شد به این سوگ و سرود. و توجهم به دو مثنوی دیگر، یعنی «شهر من» و «شب» هم جلب شد. این دو مثنوی هم هر کدام به نوعی، البته در حالتی کمتر شخصی و فردی و بیشتر ملی و وطنی، احوال مردم داغدار عزیزانشان را نشان می دهد. شبی داشتم این مجموعه شعرها را می‌خواندم برای خودم؛ طبیعی بود که با این شرایط و در این زمان، حزن و حماسه‌اش بیش از هروقت دیگری مرا هم به بغض و اشک و حماسه بکشاند. سرآخر وقتی رفتم بالا، دیدم آنهایی که صدایم را شنیده‌اند هم متاثرند و برادرمیکی از کتابهایم را برداشته و دارد برای مادرم شعر می‌خواند. خلاصه خواستم به این بهانه، به آن دو مثنوی هم اشاره کنم و مثنوی «شب» که کوتاهتر است را اینجا می‌نویسم. البته این مثنوی از شهر من حزن‌انگیزتر است و حماسه آن دیگری بیشتر. و اینک مثنوی:

 

هوا سرد شد رنگ کوچه پرید

شب امد، شب آمد نجاتم دهید

 

شب و بی‌قراری، شب و بی‌کسی

شب و طبق معمول دلواپسی

 

شب و ردپای سواری که نیست

شب و من، شب و عکس یاری که نیست

 

شب و مکث در کوچه یکبارگی

شب و سقف در سقف آوارگی

 

شب و داغ پیرار و پارینه‌ام

شب و من، شب و زخم دیرینه‌ام

 

دوباره شب آمد، دوباره همان

ستاره همان ابر پاره همان

 

شب امد که از خویش دورم کند

به چشمم زند خیمه کورم کند

 

مبادا بخندی در این شهر بند

همه داغدارند اینجا مخند

 

ترانه در اینن ملک مفهوم نیست

در این روستا خنده مرسوم نیست

 

در اینجا پدر پشت در مرده است

پسر روی دست پدر مرده است

 

ندارند اینجا لباس سپید

در این روستا تا بخواهی شهید

 

ببین باغها را چه بی‌میوه‌اند

در اینجا عروسان همه بیوه‌اند

 

سخن بر سر مرگ ایینه‌هاست

در این روستا نور صاحب عزاست

 

در اینجا عزا، اشک، آوای نی

در اینجا چه شد؟ کو؟ کجا رفت؟ کی؟

 

سحر کرده سقط جنین روستا

گذر کرده چنگیز از این روستا

 

در این روستا دیده‌بوسی مخواه

از این سوگواران عروسی مخواه

 

به‌جز ساختن با شب و سوز نیست

نشانی در این‌جا ز نوروز نیست

 

کسی نیست این‌جا سر از دیگری

سر از دیگری، بهتر از دیگری

 

بزرگ است هرکس، غمش بیشتر

غمش بیشتر، ماتمش بیشتر

 

جنون رهبر این حماسی رمه‌ست

شقایق در این‌جا بزرگ همه‌ست

 

مبادا بخندی در این شهربند

همه داغدارند این‌جا مخند

 

ترانه در این ملک مفهوم نیست

در این روستا خنده مرسوم نیست

 

عروسی یتیمی دگر زاد باز

بهانه به دست من افتاد باز

 

ملول از دل شب‌پرست خودم

من امشب دگر نیست دست خودم

 

خرابم خرابم رهایم کنید

سراپا عذابم رهایم کنید

 

مبادا گذارید لب وا کنم

دروغ پس  پرده افشا کنم

 

سر زخم من وا مبادا شود

شفق باز رسوا مبادا شود

 

مرا امشب این دل به خون می کشد

به صحرای جنگ و جنون می کشد

 

بگیرید اسب رهای مرا

ببندید بال صدای مرا

 

مبادا کنم باز با خون وضو

بریزم به خاک از همه آبرو

 

عروسی یتیمی دگر زاد باز

بهانه به دست من افتاد باز

 

در آغوش مادر پسر بی‌پدر

یتیمی ز پشت یتیمی دگر

 

چه میلاد فرتوت و فرسوده‌ای

عجب شادی ماتم آلوده‌ای

 

تو با کاروان نسیم آمدی

بمیرم بمیرم یتیم آمدی

 

کسی که تو را منتظر بود رفت

تو دیر آمدی یا پدر زود رفت؟

 

زدم بخیه لبهای بی‌تاب را

بیارید ان عکس بی‌قاب را


ز راز نگفته که دارد خیر؟

از آن سرو خفته که دارد خیر؟

 

پیام‌آور شادخواری چه شد؟

که می‌داند آن رود جاری چه شد؟

 

هیاهوی چشم سیاهش کجاست؟

که می‌داند آرامگاهش کجاست؟

 

شب و آن خداگونه ان بی قرار

شب و آن ندانم چگونه سوار

 

شب و خبسه آن حماسی صدا

شب و آن رها، آن رها، آن رها

 

شب و آن دل منجلی یاد باد

شب و یا علی یا علی یاد باد

 

ضربان قلم
۱۹ تیر ۹۵ ، ۰۷:۰۰ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر

این مهربانی را نمی‌خواهم

اینها که لطف است و ترحم

اینها که مهر و عشق و ایمان نیست

جانا

   رفیق سالهای دور

اینک شبیه قوم و خویش دور من،

                                               نزدیک

تا راست با من از کدورتها نگویی

رنجی که از من می‌بری، از رنج من بیش است

این ظلم تو, با من نه،

                            با خویش است.

 

نظم‌واره‌ای که گمانم برای قبل از عید است.

ضربان قلم
۱۷ خرداد ۹۵ ، ۰۱:۴۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

در مورد تمدن غربی (به طور مستقل یا در نسبت و تقابل آن با تمدن اسلامی)  بسیار می خوانیم و می شنویم، اما اگر بخواهیم تعریف واضحی ارائه کنیم، در اکثر موارد، در تعاریف متشتت گیر می کنیم و گاهی از یک تعریف واحد و شسته و رفته در میمانیم؛ تا به تعبیر «تمدن فاوستی»* برمی خوریم که شاید بهترین ترجمه آن، «تمدن تصرف جویانه غرب» است. (اینجاست که متوجه دو رویکرد متقابل در مورد تمدن غربی می شویم و تازه می فهمیم دعواها سر چیست و ...بگذریم) این تعبیر از افسانۀ آلمانی «دکتر فاوست» که روح خود را به شیطان فروخت تا به جادوگری (به تعبیر کنونی، تکنولوژی) رسید و قدرت تصرف در عالم را پیدا کرد، گرفته شده است. اینجا می خواهم نمایشنامۀ دکتر فاوستوس (همان دکتر فاستوس) را یادآوری یا معرفی کنم. آنجایی که به زیبایی و هنرمندی تمام، صحنه جدال آدمی با خود و شهوت سیری ناپذیر او در کسب دانش و سرانجام غرق شدنش در سیاهی و تباهی را ترسیم می کند و حتی اگر گاه می خواهد از آن بگریزد، دیگر نمی تواند. البته چون نمایشنامه را خودم هم نخوانده ام، نمی خواهم سفارش کنم، ولی اجرای تئاتر آن را در تلویزیون دیده ام خیلی سال پیش و شاید شما هم دیده باشید. آن ترس و اضطراب و حس عجیب و تاریکی را که وقت دیدن این تله تئاتر داشتم، فراموش نمی کنم. (همیشه به زندگی و مرگ نویسنده این نمایشنامه، کریستوفر مارلو، فکر می کردم و به نوعی آن را در تقابل با فروید می دیدم و برایم محل تامل بود). البته ظاهرا گوته هم این نمایشنامه را بازنویسی کرده، ولی او سرانجام  پایان خوشی برای فاوست ترسیم کرده است.

 

 

 

یاد نکته  بسیار مهمی از کتاب «مسأله شناخت» شهید مطهری هم افتادم. (اینجاست که آدم می فهمد در جامعه ای که دینش از اساس فاسد باشد، هنرمند {اینجا منظورم همان نویسنده آن نمایشنامه است که اگر اشتباه نکنم همان کریستوفر مارلو است} قش شگرفی دارد). شهید مطهری تقابل خرد و دین در غرب را ناشی از تحریف الهیات مسیحی در داستان حضرت آدم و هبوط او از بهشت می داند. در این تعالیم، میوۀ ممنوعی که خدا بر آدم حرام کرد، درخت معرفت معرفی می شود. خدا نمی خواست آدم  به معرفت و شناخت برسد و به حقایق عالم آگاه گردد ولی آدم از این دستور سرپیچی کرد و به علم و آگاهی دست یافت؛ از این رو از بهشت رانده شد!  از  این رو، انسان غربی صراحتا اعلام می کند که این اخراج از بهشت را ترجیح می دهد و آگاهانه انتخاب می کند. {مثلا نماد شرکت اپل، سیب گاز زده  است} این در حالی است که اسلام آن را را شر می داند. بر این اساس شهید مطهری، مسأله خروج آدم از بهشت را در اسلام، «هبوط» و در غرب «سقوط» تعبیر می کند.

 

 

 

مرحوم حسین منزوی هم در شعری که برای دکتر شریعتی گفته است، این دو تعبیر (هبوط و سقوط، حال در چه معنا دقیقا نمی دانم) را آورده است. البته چیزی که باعث می شود این بخش شعر را نقل کنم، نه این دو واژه، کلماتی ست که در تقابل این دو واژه آورده است:

 

 

 

اکنون به راستی

 

 

ای یار!

 

 

        ای برادر!

 

 

ای مرد دربه در!

 

 

معراج؟

 

 

        یا

 

 

          هبوط؟

 

 

پرواز؟

 

 

        یا

 

 

          سقوط؟

 

 

 

 

پ ن: من دارم کتاب «نیست انگاری و شعر معاصر» را می خوانم و اولین بار در این کتاب دارم این تعبیر  (تمدن فاوستی) را می بینم و در تلاش برای فهمش، ذهنم به آن تئاتر پیوند خورد. البته در کتاب ترس و لرز هم اشاراتی شده است. البته ظاهرا برخی از خود غربی ها این تعبیر را در تعریف تمدن غربی به کار برده اند، ولی در جستجو دیدم گویا پیش از شهید آوینی کسی این نگاه را به تمدن غربی نداشته.

 

 

ضربان قلم
۱۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۱:۱۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

خیلی وقت بود می خواستم این یادداشت را بنویسم ولی کتابم (باران پس از برف) را پیدا نمی کردم، نمی دانم چه کرده امش. گفتم اشکال ندارد، اتفاقا روز زن می نویسم که باز هم تاخیر شد! علی  ای حال، غرض اینکه این یادداشت را نه از کتاب، که از آنچه یادم است و این وبلاگ می نویسم.

 

 

 

یک بار یکی از دوستانم این بیت را در پیامکی برایم فرستاد بی که نام شاعر را بنویسد:

 

نکند بوی تو را باد به هرجا ببرد

 

خوش ندارم دل هر رهگذری را ببری

 

 

 

 بعد، همان شب فکر کنم به سرم زد شاعران قمی را جستجو  کنم. اینجا بود که از اینجا به آنجا، سر از وبلاگ ایشان درآوردم و این شعر را در آنجا دیدم و دو ملاقات در یک روز در خاطرم ماند و شعرهای دیگر را هم بسیار پسندیدم و البته از یافتن شاعر آن بیت، بی زحمتِ جستجو خرسند شدم. اینکه دانستم شعر از شاعری قمی است هم خیلی برایم لذت‌بخش بود. البته به گمانم قبل از آن یک بار ایشان را دیده بودم و نامش را به خاطر سپرده بودم: اعظم سعادتمند

 

 

خلاصه که اینها باعث شد وقتی کتابش را در کتابفروشی دیدم، بی تردید بردارمش: «باران پس از برف» دومین کتاب شعر این شاعر است. شاعری که بسیاری از احساسات ویژه زن را می شود در شعرهایش دید. یک مثال آشکار می زنم: اگر شما هم سبک و سیاق مراسم عروسی به روش سنتی را دیده باشید، تصدیق می کنید که پس از آن همه زیبایی و شادی و دست افشانی، لحظه وداع دختر از خانه پدر، چشم اشکبار مادر و غم پنهان در چشم پدر و برادر، می تواند همه آن شادی را یکباره به فنا دهد و آدم را از پا بیندازد! حالا حس خود عروس را ببینید (البته فکر کنم این غزل در کتاب اولشان است که من ندارم):

 

 

 

چه مادرانه به این نوعروس می نگری

 

چگونه دل بکنم از تو خانۀ پدری

 

 

 

به قهر می روم و آشتی نخواهم کرد

 

مگر که باز برایم عروسکی بخری

 

 

 

هنوز کودک خوش باورم درون من است

 

بگو برایم از افسانه های دیو و پری

 

 

 

صدای قلب مرا گوش کن دلم انگار

 

شده ست پهنۀ جولان اسب های جری

 

 

 

 

به دست پاچگی ام زیرکانه می خندند

 

زنان باخبر از شیوه های عشوه گری

 

 

 

قبول! حادثه ای عاشقانه آورده ست

 

برای قصۀ من قهرمان تازه تری

 

 

 

ولی کسی که پر از آفتابگردان است

 

ندارد از غم محبوبه های شب خبری

 

 

 

بگو به مرد من این شاهزاده شیرین نیست

                     

زنی ست تلخ تر از طعم قهوه ی قجری

 

 

 

تا جایی که یادم است، بیشتر غزلهای این کتاب، آیینی بود. آیینی هایش حس و حال خود شاعر است که خواننده را هم به راحتی با خودش همراه می کند. نگاه تازه را می شود در اشعارش دید؛ مثلا وقتی دارد برای کاشی مسجد گوهرشاد شعر می گوید. من شعر دیگری در مورد زیارت عتبات از کتاب یادم بود که آن را مدنظر داشتم و بسیار زیبا بود؛ ولی چون کتاب را الان ندارم، این شعر را از وبلاگشان انتخاب کردم که این هم  البته بسیار زیباست با نگاهی تازه. شعرهای عاشورایی کم نداریم ولی این غزل علاوه بر مضمون جدیدش که درباره اربعین است، ببینید چه حس و حالی دارد و شک ندارم حسابی آب چشم از شما می گیرد در هر حالی که باشید:

 

 

حالا که به این ناحیه افتاده گذارم 

 

رد می شوم از مرز، در آن خاک ببارم

 

 

 

رد می شوم از کوه و در و دشت، که با او

 

در یک شب بین الحرمین است قرارم

 

 

 

 

سرباز عراقی! به خدا خسته ام اما

 

هرقدر که آزار دهی، شکر گزارم

 

 

 

هرقدر که تفتیش کنی، مسأله ای نیست

 

بغضم که هزاران گره افتاده به کارم

 

 

 

در این چمدان های دل آشفتۀ دلتنگ

 

چیزی به جز اندوه نمی شد بگذارم

 

 

 

 

سرباز عراقی! بگذاری نگذاری

 

ابرم که نیازی به گذرنامه ندارم

 

 

 

اما همانطور که در آیینی ها، ردپای احوالات شاعر وجود داشت، عاشقانه ها هم نشانه‌های مذهبی او را با خود داشتند به گمانم. به بیان بهتر، خوب مشخص بود این عاشقانه را یک آدم  مذهبی گفته است. می توانم بگویم آیینی بودن، چیزی در نهاد همه شعرهای او است. و باید حضور زنان مذهبی را در شعر بسیار گرامی و مغتنم داشت (و البته هر شاعر خوبی را)

 

 

 

 

ضربان قلم
۱۷ فروردين ۹۵ ، ۰۱:۵۳ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳ نظر