ضربان قلم

۱ مطلب در اسفند ۱۳۹۶ ثبت شده است

خیلی دوست داشتم می توانستم برای حجاب کاری کنم، ولی خیلی آغازکننده بحثش در کلاس نیستم، البته پیش می آید و سعی می کنم در حد سوادم چیزی بگویم هرچند هربار یادم می اندازد که چقدر خودم شرمنده این دانش بی عمل هستم... حالا اینها چند نمونه از آن خاطرات است که پشت سرهم می آورم:


زهره: خانوم من تو نونوایی بودم، یه زنه به یه زن دیگه گفت: انقد دوست داشتم دخترم مثل این دختره باحجاب باشه.


زهرا: خانوم ما رفته بودیم ترکمنستان، (منظورش بندر ترکمن بود. در درس اجتماعی و درس همسایه های ایران به ترکمنستان رسیده بودیم قاطی کرده بود)، تو بازارش همه زنها بی حجاب بودن. یکی از اون فروشنده ها گفت کاش من یه پسر داشتم این دخترو براش می گرفتم. چقدر دخترتون باحجابه! خانوم من انقدر خجالت کشیدم چسبیدم به مامانم... (اینجا هم داشت تعریف می کرد رفت تو بغل دوستش. خیلی باحال بود :)


من هم برای اینکه کم نیاورم گفتم: بچه ها من هم توی تهران توی مترو بودم، یه دختره از اونایی که روسریشون شله، موهاشون همه بیرونه، کنارم بود، وقتی پیاده می شد گفت: خوش به حالت اینقدر باحجابی!


ولی نمی دانم چرا یادم نیفتاد این را بگم که یک روز یک دختری را دیدم از اینهایی که حسابی رو می گیرند، لبه مقنعه و چادرشان را هم بیرون نمی گذارند، چقدر محوش شدم، برمی گشتم هی یواشکی نگاهش می کردم هی می پاییدمش... چقدر آن روز دلم خواست من هم مثل او رو بگیرم... بعدش فراموش کردم یا .... یادم باشد یک بار بگویم.

 


ضربان قلم
۱۱ اسفند ۹۶ ، ۰۰:۲۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲ نظر