ضربان قلم

۲ مطلب در شهریور ۱۳۹۶ ثبت شده است

یعنی من سرم را با چه چیزی گرم کرده‌ بودم که خطبه منا را تا به حال نخوانده‌ بودم؟

 

 

بخشهایی از خطبه منای امام حسین علیه السلام:

 

«می‌خواهم مطلبی را از شما بپرسم، اگر راست گفتم مرا تصدیق کنید و اگر دروغ گفتم مرا تکذیب کنید.* [و بی‌تفاوت نمانید.]»

 

«سپس شما ای گروه نیرومند! دسته‌ای هستید که به دانش و نیکی و خیرخواهی معروفید، و به وسیلة خدا در دل مردم مهابتی دارید که شرافتمند از حساب می برد* و ناتوان شما را گرامی می دارد و آنان که هم درجه شمایند و بر آنها حق نعمتی ندارید، شما را بر خود پیش می دارند، شما واسطة حوایجی هستید که از خواستارانشان دریغ می دارند و به هیبت پادشاهان و ارجمندی بزرگان در میان راه، گام برمی دارید. آیا همه اینها از آن رو نیست که به شما امیدوارند که به حقّ خدا قیام کنید؟ اگر چه از بیشتر حقوق خداوندی کوتاهی کرده اید از این رو حق امامان را سبک شمرده، حقوق ضعیفان را تباه ساخته اید و به پندار خود حقّ خود را گرفته اید. شما در این راه نه مالی خرج کردید و نه جانی را برای خدا که آن را آفریده به مخاطره انداختید و نه برای رضای خدا با عشیره ای درافتادید، آیا شما به درگاه خدا بهشت و همنشینی پیامبران و امان از عذاب او را آرزو دارید؟»

 

 

 

* آه،‌آه، ما چقدر عافیت‌اندیش شدیم و آسه بیا آسه برو وار زندگی کردیم....  حال ماست اینکه بیدل گفت:

 سامان طراز راحتم از سعی نارسا | افکنده خواب با همه جا فرش قالی‌ام

 

 

 

*حتما «شرافتمند از شما حساب می‌برد» بوده است که «شما»یش جا مانده است در تایپ یا ترجمه! 

ضربان قلم
۱۰ شهریور ۹۶ ، ۱۲:۳۷ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر




اولین بار که رفتم تهران کلاس سوم ابتدایی بودم. جایزه‌مان اردوی تهران بود، اما پدرم اجازه نمی‌داد. حق هم داشت البته. خودم هم بودم اجازه نمی دادم. اما خدا می‌داند چقدر  آن موقع گریه و زاری کردم تا بالاخره اجازه اردو را گرفتم. رفتم... ولی نه آن تونل وحشتِ هیجان‌انگیز  و بشقاب‌های پرندهٔ پارک ارم، نه کاخ‌های پرزرق و برق شاه، نه حتی آن موزه  تاکسی‌درمی حیوانات که فکر می‌کردیم این خرس قطبی هم‌الان زنده پیش ماست، دیدن هیچ کدام برایم لذتی نیاورد. زهرمارم شده بود سفری که می‌دانستم روزی‌ام نبوده و به زور به دستش آورده بودم. عذاب وجدان رهایم نمی کرد. فکر اینکه پدر را مجبور کرده ام....ثانیه‌های آن روز، جهنم‌وار آن‌قدر کش آمده بود که روزهای یک آدم منتظر یا بیمار. باری زهرمارم شد، ولی تهران هنوز تهران بود. حالا نه اینکه خیلی هم برایم شهر رویایی باشد، ولی بالاخره آپارتمان و پله‌برقی و آسانسور و حتی ترافیکش... یک ابهتی برایمان می‌ساخت و وسوسه‌انگیز بود دیدنش. ترافیکی که فقط شنیده بودیم و نمی‌دانستیم مثلا خوردنی است یا پوشیدنی. بزرگتر و عقل‌رس‌تر که شدم، نگاهم هم واقع‌گراتر شد. خیلی تهران نرفته بودم بعد از آن، ولی شده بود برایم شهری مثل همه شهرهای دیگر.

 اما تهران در هفته گذشته... هفته پیش پدر را بردیم تهران. بیماری، نگرانی، تنهایی، ترس، به علاوهٔ آن شهر شلوغ بی‌در و پیکر... مستاصل، نگران، تنها. چه سخت‌روزی و سنگین‌لحظاتی را سپری کردیم. کلا بیست و چهار ساعت هم نشد ولی فقط می‌خواستیم فرار کنیم از آنجا. احساس می‌کردم در دهان اژدها هستم. شاید هم نه؛ در شکم ماهی بودیم. هر چه بود هیچ وقت تا این اندازه دلم برای شهرم، یا بهتر است بگویم برای بانوی شهرم، تنگ نشده بود. سفر خیلی کوتاه بود، به یک روز هم نمی‌رسید، اما مرا سخت دل‌تنگ کرده بود. قبلا هم البته در فاصله این رخداد و آن کودکی دور، چندباری رفته بودم تهران. شاید به زحمت به شمار انگشتان دست. در چند سال اخیر در تهران فامیل‌دار شدیم و خانه‌شان رفتیم، ولی در یک مهمانی رفتن و برگشتن که اصلا آدم شهر را نمی‌بیند. اما مهمترین و اصلی‌ترین سفرم که توانستم در خیابان راه بروم و شهر را  ـ همانقدر اندک ـ  ببینم، اولین باری بود که تنها رفتم؛ زمستان سه سال پیش. آن روزها هم آن پل هوایی، آن گدایی‌های عجیب، آن متروی وحشتناک و تاریک، آن پوشش‌ها و حجابهای بی‌قید و خودخواه، آن شهر بی آسمان مرا کمی متاثر کرده بود، ولی رسیدن به مقصد فرصت فکر کردن به مسیر را نمی‌داد، شاید به نوعی مثل همان مهمانی‌ها. تا هفته پیش... که  خودم را دیدم در دهان اژدها...یا شکم ماهی.... خب واقعیت این است که آدمی در دنیا در هر شهر که باشد در شکم ماهی است ولی بالاخره ماهی داریم تا ماهی......و نیز می دانم آدمی نباید خیلی خودش را محدود به مکان خاصی بکند که شرف المکان بالمکین، با این حال....   

 راستش نسبت به اهالی تهران ـ بخشی‌شان‌ که برایم محترم  و ارشمند هستندـ احساس دوگانه‌ای دارم. از طرفی دلم می‌سوزد که از آن نعمت  آزادی و رهایی روستاوار ما شهرستانی‌ها محرومند، از طرفی رشک می‌برم که در عین گرفتاری در دهان اژدها، حبس در شکم ماهی، در عین آن زندگی فشرده و آهنین، اینقدر دارند بهتر از من زندگی می‌کنند و خوب و خوش اخلاق و باایمان مانده‌اند. من اگر در تهران زندگی می‌کردم، تا به حال ذره‌ای حال خوش و اعصاب و اخلاق برایم نمی‌ماند... خوبهایشان که هیچ، اگر فرداروز خدا مرا برد جهنم، و یک زن بدحجاب تهرانی را برد بهشت، چطور اعتراض کنم که من جاهایی را دیده‌ام که او ندیده است من در هوایی نفس کشیده ام که جای بد بودن برایم باقی نمی گذارد...کاش توفیق داشتم این صحنه‌ها را دست کم به یک نفر، فقط به یک نفر نشان می‌دادم. اگر تا آخر عمر بتوانم چنین کاری کنم، آسوده‌تر سر بر بستر مرگ خواهم گذاشت.


 

خلاصه که زود برگشتیم. شاید فرار کردیم، بعد از آن حرفهای ترس‌آور دیگر بیشتر نگشتیم؛ به پزشکان شهر خودمان اعتماد کردیم و توکل کردیم به خدا. خدا را شکر ظاهرا که عمل بد نبود. خدا خیر فراوان بدهد به کار و زندگی پزشکان و متخصصان حاذق و متبحری که در شهر خودشان می‌مانند.



از بانوی شهرم سخن آمد و حالا قصیده «حرم» از کتاب «کوار» را که الان خیلی به تناسب دیدم تقدیم می‌کنم که حرم، حرم است. تنها چند بیتی را تایپ نکردم:

 

شوکران درد نوشیدم دوا آموختم

غوطه در افتادگی خوردم شنا آموختم

 

شهریان را خون اندیشه به جوش آورده است

آن‌چه من در سنگلاخ روستا آموختم

 

سقف چوبی، فرش خاکی، چینه‌های کاهگل

بی تنش، بی‌معرکه، بی‌ادعا آموختم

*

سادگی را صوفیان صاف یادم داده‌اند

از مشایخ نیز یک چندی ریا آموختم

 

در به روی هر که بستم چشم‌هایم باز شد

بت سحر آمیختم، صدق و صفا آموختم

 

پشت دریاها چه شهری بود و پشت کوهها

عافیت را وانهادم، ماجرا آموختم

 

هر که خواهد گو بیا و هر که خواهد گو ب

از غریب آموختم، از آشنا آموختم

 

تا کسی سر درنیارد از طریق و طاقتم

کنج تنهایی خزیدم، بی‌صدا آموختم

 

در جوانی پشتم از بار امانت‌ها شکست

در جوانی راه‌رفتن با عصا آموختم

 

با پریشانی عجین اما همان مجموع و جمع

در گرفتاری اسیر اما رها اموختم

 

*

چون تو شاگردی تمام خلق استاد تواند

سوختم تا این پیام پاک را آموختم

 

قوم و خویشانم رها کردند، حق بازم گرفت

از برادرها جفا دیدم، وفا آموختم

 

پرورشگاه من آغوش غریبی بوده است

خویش را از خان و مان خود جدا آموختم

 

درد رفتن داشتم، درد رهایی، دردِ درد

زندگی را در دهان اژدها آموختم

 

*

زندگی درس بقا را کاملا یادم نداد

مردم و آن مابقی را از فنا آموختم

 

تک و تنها ماندم و با من کسی جز حق نماند

انزوا در انزوا در انزوا آموختم

 

*

مثل من در من کسی، از من ولی بسیار دور

گم شدم چیزی از این همسایه تا آموختم

 

تا ببینم این منِ مثل منِ مرموز را

شاعراته هم بهانه هم بها آموختم

 

پشت در پشتم ترنم‌گوی و شاعر بوده‌اند

شعرگفتن را نه پشت میزها اموختم

 

در خراسان رشد کردم ـ کعبهٔ شعر و شعور

همت از پیران گرفتم، از رضا اموختم

 

ای صلاآجین ضریحت روزنه‌های امید

با غبار بارگاها کیممیا آموختم

 

با تو بودم با تو ای گلدستهٔ باغ شهود

هر کجا اندیشه کردم، هر کجا اموختم

 

با تو بودم با تو ای قطب مدار دوستی

گر نهان آموختم یا برملا آموختم

 

یاد باد آن روزهای روزه، آن شب های ذکر

آن چه در صحن مطهر جابه جا آموختم

 

*

من شریعت را در این ایینه‌ایوان دیده‌ام

من طریقت را در این عصمت‌سرا آموختم

 

یاد باد آن روزهای باد و باران حرم

آن اجابت‌ها که در کنج دعا آموختم

 

در حرمم بودم اگر ایمان مرا تطهیر کرد

در حرم بودم اگر حجب و حیا آموختم

 

نسخه می‌پیچد برایم این حریم محترم

من سلامت را در از این دارالشفا آموختم

 

معذرت می‌خواهم این توگفتن از بی‌حرمتی ست

از شما آموختم من، از شما آموختم

 

از شما ـ من ـ ای شما سرشار از امن و امان

از شما ـ من ـ ای شما مشکل‌گشا آموختم

 

از شما، من، ای شما شرح شریف لااله

از شما، من، ای شما روح خدا آموختم

 

از شما دور ای امام مهربان افتاده‌ام

من خطا دور از شما، ها! من خطا آموختم

 

هم مگر لطف شمایم دست گیرد ای امام

من وگرنه هر سزا را ناسزا آموختم



مرتضی امیری اسفندقه 

ضربان قلم
۰۹ شهریور ۹۶ ، ۲۳:۳۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر