یکی از مثنویهای
شگرف استاد امیری اسفندقه، مثنوی بازوان مولایی است که بیشک برای هرکه خوانده
باشد، نیازی به توصیف ندارد. این سوگسروده حماسی را بسیار خوانده بودم برای خودم و دیگران. اما این بار، بعد از بازگشت برادرم از سوریه، بعد
از اینکه تازه دوباره خودمان را پیدا کردیم و من توانستم کمی به مصیبت کسانی فکر
کنم که آنها ولی مثل من برادرشان را در کنارشان نداشتند، حس و حالم هزاران بار بیشتر شد به
این سوگ و سرود. و توجهم به دو مثنوی دیگر، یعنی «شهر من» و «شب» هم جلب شد. این
دو مثنوی هم هر کدام به نوعی، البته در حالتی کمتر شخصی و فردی و بیشتر ملی و
وطنی، احوال مردم داغدار عزیزانشان را نشان می دهد. شبی داشتم این مجموعه شعرها را
میخواندم برای خودم؛ طبیعی بود که با این شرایط و در این زمان، حزن و حماسهاش
بیش از هروقت دیگری مرا هم به بغض و اشک و حماسه بکشاند. سرآخر وقتی رفتم بالا، دیدم آنهایی که صدایم را شنیدهاند هم متاثرند و برادرمیکی از کتابهایم را برداشته و دارد
برای مادرم شعر میخواند. خلاصه خواستم به این بهانه، به آن دو مثنوی هم اشاره کنم
و مثنوی «شب» که کوتاهتر است را اینجا مینویسم. البته این مثنوی از شهر من حزنانگیزتر است و حماسه آن دیگری بیشتر. و اینک مثنوی:
هوا سرد
شد رنگ کوچه پرید
شب امد،
شب آمد نجاتم دهید
شب و بیقراری،
شب و بیکسی
شب و طبق
معمول دلواپسی
شب و
ردپای سواری که نیست
شب و من،
شب و عکس یاری که نیست
شب و مکث
در کوچه یکبارگی
شب و سقف
در سقف آوارگی
شب و داغ
پیرار و پارینهام
شب و من،
شب و زخم دیرینهام
دوباره
شب آمد، دوباره همان
ستاره
همان ابر پاره همان
شب امد
که از خویش دورم کند
به چشمم
زند خیمه کورم کند
مبادا
بخندی در این شهر بند
همه
داغدارند اینجا مخند
ترانه در
اینن ملک مفهوم نیست
در این
روستا خنده مرسوم نیست
در اینجا
پدر پشت در مرده است
پسر روی
دست پدر مرده است
ندارند
اینجا لباس سپید
در این
روستا تا بخواهی شهید
ببین
باغها را چه بیمیوهاند
در اینجا
عروسان همه بیوهاند
سخن بر
سر مرگ ایینههاست
در این
روستا نور صاحب عزاست
در اینجا
عزا، اشک، آوای نی
در اینجا
چه شد؟ کو؟ کجا رفت؟ کی؟
سحر کرده
سقط جنین روستا
گذر کرده
چنگیز از این روستا
در این
روستا دیدهبوسی مخواه
از این
سوگواران عروسی مخواه
بهجز
ساختن با شب و سوز نیست
نشانی در
اینجا ز نوروز نیست
کسی نیست
اینجا سر از دیگری
سر از
دیگری، بهتر از دیگری
بزرگ است
هرکس، غمش بیشتر
غمش
بیشتر، ماتمش بیشتر
جنون
رهبر این حماسی رمهست
شقایق در
اینجا بزرگ همهست
مبادا
بخندی در این شهربند
همه
داغدارند اینجا مخند
ترانه در
این ملک مفهوم نیست
در این
روستا خنده مرسوم نیست
عروسی
یتیمی دگر زاد باز
بهانه به
دست من افتاد باز
ملول از
دل شبپرست خودم
من امشب
دگر نیست دست خودم
خرابم
خرابم رهایم کنید
سراپا
عذابم رهایم کنید
مبادا
گذارید لب وا کنم
دروغ
پس پرده افشا کنم
سر زخم
من وا مبادا شود
شفق باز
رسوا مبادا شود
مرا امشب
این دل به خون می کشد
به صحرای
جنگ و جنون می کشد
بگیرید
اسب رهای مرا
ببندید
بال صدای مرا
مبادا
کنم باز با خون وضو
بریزم به
خاک از همه آبرو
عروسی
یتیمی دگر زاد باز
بهانه به
دست من افتاد باز
در آغوش
مادر پسر بیپدر
یتیمی ز
پشت یتیمی دگر
چه میلاد
فرتوت و فرسودهای
عجب شادی
ماتم آلودهای
تو با
کاروان نسیم آمدی
بمیرم
بمیرم یتیم آمدی
کسی که
تو را منتظر بود رفت
تو دیر
آمدی یا پدر زود رفت؟
زدم بخیه
لبهای بیتاب را
بیارید
ان عکس بیقاب را
ز راز
نگفته که دارد خیر؟
از آن
سرو خفته که دارد خیر؟
پیامآور
شادخواری چه شد؟
که میداند
آن رود جاری چه شد؟
هیاهوی
چشم سیاهش کجاست؟
که میداند
آرامگاهش کجاست؟
شب و آن
خداگونه ان بی قرار
شب و آن
ندانم چگونه سوار
شب و
خبسه آن حماسی صدا
شب و آن
رها، آن رها، آن رها
شب و آن
دل منجلی یاد باد
شب و یا
علی یا علی یاد باد