این پست را چندی پیش آمدم بنویسم که مصاحبه خبری جناب رئیسجمهور پخش شد. که ایشان در مورد سوال از فیشهای نجومی چقدر پیچید و پیچاند تا نفهمیدیم بالاخره چه شد. و چندی پیش هم که اشارات تعریضآمیز سخنگوی محترم در همین رابطه و...
از وقتی این مسألهٔ فیشها رو شد، مدام یاد حرفها، نه ادبیات دولتمردان بزرگوارمان! میافتم. یکی دو تا هم که نیست ماشالله. یک روز می آیند میگویند شب واریز یارانهها عزا میگیریم، یک روز سخنگوی محترم سر همین جریانات گلایه هم میکنند تازه که حالا مگر چقدر بوده و...
در همان قضایای حذف اختیاری یارانهها در چند سال پیش یادتان هست دولت محترم با چه ادبیاتی از مردم، خواست (خواست؟ واقعا آن ادبیات، ادبیات خواستن بود؟) فقط نیازمندان... یارانه بمانند و بقیه بروند قطع کنند یارانهشان را. نفس حرف مشکلی نداشت، ادبیات خطابشان با این مردم رنجدیده، مقاوم، صبور و آبرومند که با سیلی صورتشان را سرخ میکنند را میگویم. نتیجه چه بود جز اینکه یک عده آبرومند که چه بسا نیاز هم دارند، ولی تاب زیر دین و منت بودن را ندارند، بروند یارانهشان را قطع کنند. آدم این دردها را واقعا کجا ببرد؟ ظاهرا هم که قرار نیست هیچ اتفاقی بیفتد. آنها خوش باشند... مردم رنجکشیده در پی لقمهای نان؛ کودکان معصوم در خیابانها رها... نه! مدیران محترم! به این پسوند زیبا پس فیشهایتان خیلی هم دلخوش نباشید!؛ که شما را هرگز با جهان انجم کاری نیست. این جهان را صاحبان دیگریست.
میدانم شعری که خودش گویا نباشد و نیاز به توضیح داشته باشد، ناقص است، شاید به همین دلیل هم از گذاشتن این پست پرهیز کرده بودم که شعر کامل نبود و ناقص. ولی این روزها به بچههای کار بیشتر از قبل فکر میکنم.
ــ هان! که بود؟
نام او چه بود؟
هم چه کار و بار و وضع و حال داشت؟
ـ رو، نشُسته؛
مو پریش و رخت کهنهای به تن
نونهال دختری دورهگرد بود و بستههای فال داشت.
رخت و پختِ ما اگر نشان ِ بخت ماست
طالعی بجز سیاهرنگِ شب
این بلندِ آسمان برای او نخواست
ــ های!..
هرگز اینچنین نبود
او که قاصد طلوع طالع سپید و بخت نیک تو
بی بها و بیبهانه بود
گوی آتشینِ داد و بخششی کودکانه بود
او چراغ و چشم این شب سیاه،
گمشده اگرچه گاه
زیر نور ماه،
نام او ستاره نه،
او خودِ خودِ ستاره بود.
همانطور که گفتم، دوست داشتم شعر گویا بود و نیازی به توضیحش نبود، ولی به گمانم جز با این توضیح فهم نشود. ماجرا این است که در نمایشگاه کتاب دو سال پیش، من با این پیشفرض رفته بودم که با کارت خرید کنم. لذا پولم همان مقداری بود که به عنوان پول توی کیف برای کرایه و اینها همراهم بود. بعد جوری شد ومن با کارت دوستم خرید کردم. خب وقتی آمد،به ازایش پول توی کیفم را دادم. القصه، وقتی آخرسر رفتم در سایهای روی چمنی برای استراحت نشستم، آمدم از یک دختر فال فروشی، فالی بخرم. خودم هم صدایش کرده بودم، همین که آمدم از توی کیفم پول دربیاورم، دیدم فقط یک پنج تومانی برایم مانده است. یعنی فقط کرایه اتوبوس تا قم. نه حتی کرایه تاکسی تا خانه، نه حتی یک سکه سیاه برای بلیط مترو... خودم هم دختر بچه را صدا کرده بودم، خجالت می کشیدم نمی دانستم چه بگویم که باور کند واقعا حواسم نبوده که پول ندارم. بهش گفتم: به خدا پول ندارم (یعنی بهش برخورد؟ من که حواسم بود طوری بگویم که تو داری کار می کنی نه گدایی)، به هر حال گفت: خاله! من که از تو پول نمیخوام. گفتم یعنی مفتی به من فال میدی؟ گفت بله. و یک فال به من داد. (فالی که بیشتر از یکسالی توی کیفم بود) بعد نمی دانم من بهش گفتم یا خودش نشست کنارم و گفت دستتو بیار جلو. دستم را گرفتم مقابلش و یک دستبند پارچه ای به دستم بست. بعد کمی با هم حرف زدیم. از اسمش پرسیم و حنای توی دستش و ....
این نیمایی حاصل آن دیدار است.