خب من امروز فهمیدم که دیروز ولنتاین بوده است. البته گویا هر سال نسبت به سال قبل زودتر می فهمم. قبلا حول و حوشش یک چیزهایی می دیدم در کوچه و خیابان و مغازه ها، یا از این و آن می شنیدم ولی اگر تاریخش را می پرسیدند، یادم نمی آمد اصلا در چه ماهی بود. آخر کسی که تازه یکی دو سال است که به «روپوش» می گوید «مانتو»، زبانش می چرخد به ولنتاین؟ همه حرفم همین است و تمام. ما دهاتی ها همین که اینقدر آمیخته فرهنگهای شهری شده ایم و در احوال پرسی به زبان مادری با سالخوردگان فامیل تپق می زنیم، به اندازه کافی در بعضی مهمانی های فامیلی احساس بی هویتی می کنیم؛ دیگر به خودمان اجازه نمی دهیم تا حد ولنتاین پیشرفت کنیم!
می خواستم همین را بگویم که خرده فرهنگ ها بازدارنده های قوی در برابر بی هویتی و بیگانه پرستی هستند. درست است که تهدید هم هستند، ولی با هوشمندی می توان این تهدید -به زعم برخی- را به فرصتی تبدیل کرد برای نظامی که دوست دارد ارزش هایش را حفظ کند. ولی اگر جنبه تهدیدش قوی تر فرض شد، یا به تعارض و کینه می انجامد، یا بی هویتی. خلاصه نظام اگر رفت به سمت یکسان سازی آدمها و برای آن همه تفاوت فرهنگی برنامه ای نداشت، البته نه از روی عمد، بلکه از روی سهل انگاری و تنبلی، چون برنامه ریزی های یکسان راحت تر است و در کوتاه مدت کم هزینه تر، خیلی نباید تعجب کند اگر جوانانش اینقدر زود در برابر فرهنگِ غیر، منفعل شوند.
پ ن: تعامل فرهنگی خوب است ولی اگر همین روز و همین فرهنگ برآمده از کشورهای غربی نبود، و باز همینطور استقبال می شد، خیلی حرف خاصی نداشتیم و میگفتیم تعامل است. اصلا عشق شرقی تا چه حد با این فرهنگ هم خوان است؟ البته که بخش مثبتش، محبت بیشتری که در خانواده ایجاد می شود و همه اینها بماند، ولی عشق شرقی چقدر با یک روز به نامش خواندن هماهنگ است که «هرچه گویم عشق را شرح و بیان | چون به عشق آیم خجل باشم از آن» خلاصه که مجال قکر کردن فراوان است.