ضربان قلم

بگو که شعر ندارد صلت، صلت رویاست

جمعه, ۲۳ بهمن ۱۳۹۴، ۰۲:۴۳ ب.ظ

تقریبا دو سال پیش، به مناسبت نیمه شعبان مراسم شعرخوانی در مسجد مقدس جمکران برگزار شد که برخی از شاعران از جمله علی‌رضا قزوه حضور داشتند. بعد از اتمام مراسم، شاعران، گاه با هم و گاه پراکنده، در حیاط مسجد مشغول گپ و گفت و عکس یادگاری و اینها بودند؛ من داشتم برمی‌گشتم که دیدم اطراف آقای قزوه یک خبرهایی هست. و دیدم ایشان با آن هیبت مردانه و ابهت شاعرانه ایستاده نشسته بود و یک پسربچه تقریبا پنج شش ساله داشت برایش شعر می خواند. بعد از شعرخوانی، آقای قزوه، با یک لحن مهربان، یک پنجاه هزار تومانی به او داد. خب معلوم است که آن بچه از یک همچین پاداشی برای یک شعرِ احتمالا «یه توپ دارم قلقلیه» یا «توپولویم توپولو» یا در نهایت «منم بچه مسلمان» چقدر ذوق‌زده می‌شود. بدو بدو رفت پیش مادرش‌ (یا عمه، خاله یا حتی مادربزرگش؛ چون  سنش به نظرم بیش  از آن بود که مادرش باشد) آن خانم هم ذوق‌زده شد و به دیگر کودک همراهش گفت: «تو هم بدو برو شعر بخوان». و اینجا بود که دو سه بچه شعرخوان دیگر هم یکی یکی سراغ قزوه رفتند. البته صلۀ بعدی را خانمشان دادند و  من دیگر خیلی نمی دیدم آنجا را ولی مثلا دیدم یک شاعر جوان هندی که نامش را به خاطر ندارم وقتی یکی از بچه‌ها شعر می‌خواند، اجازه خواست پاداشش را او تقدیم کند. البته ندیدم که اجابت شد یا نه.

من راستش آن موقع هم دلواپس برگشتن بودم هم حواسم پیِ کاری بود، ولی بعدش با خودم فکر کردم و تعجب کردم و حسرت خوردم که چرا نرفته بودم به آن بچه بگویم اسم این آقاهه، «علی‌رضا قزوه» بود. منی که خاطره مشترکی در این صلۀ کلان گرفتن داشتم و می دانستم او هم مثل من این خاطره را فراموش نمی کند. تازه خاطرۀ او کلان‌تر و عمومی‌تر بود و حتی می‌توانست وقتی دبیرستانی شد، سر کلاس وقتی درسشان به اینجا می‌رسید که «دوش دو مرغ رها، بی‌صدا، صحن دو چشمان تو را ترک کرد»، از جایش بپرد و بگوید: «آقا اجازه! آقا اجازه! ما علی‌رضا قزوه رو می‌شناسیم...» و با افتخار خاطره را تعریف می‌کرد :)

 

 

پ ن1: خلاصه غرض اینکه من از همان وقتی که آن خاطره خودم را در وبلاگ سابقم نوشتم، با خودم عهد کردم حداقل برای یک بچه همچین خاطره‌ای بسازم. ولی تا حالا که  توفیق نداشته‌ام. هر بار که خواسته‌ام ادای یکی از این آدمهای خوب و باحال را دربیاورم و به یک بچه‌ای گفته‌ام شعری برایم بخواند، یا گفته: بلد نیستم، یا گفته: حسش نیست! یا ... خوش به حال آنهایی که می‌توانند خاطره‌سازی کنند.

پ ن2: این یادداشت را مثلا در اول بهمن قصد داشتم بگذارم به مناسبت تولد ایشان.

پ ن3: عنوان پست مصراعی از قصیده مرتضی امیری اسفندقه برای علی‌رضا قزوه است.

پ ن 4: به این بهانه، چند عکس باحال دیگر و البته با همین حس و حال را که ازشان خوشم آمده بود و گاه حتی در خاطرم نگه داشته بودم یا ذخیره کرده بودم را در ادامه می‌گذارم.



۹۴/۱۱/۲۳ موافقین ۲ مخالفین ۰
ضربان قلم

نظرات  (۶)

۲۴ بهمن ۹۴ ، ۱۳:۴۰ آب‌گینه موسوی

یعنی اِخوانیّه برای «قزوه». چرا نخواندم این قصیده را؟! خیلی مصرعِ زیبایی است!

آن شعرِ گوشۀ وبلاگ را هم وقتی جنابِ قزوه منتشر کرد، من بسیار پسندیم و برایشان پیام گذاشتم. خوشحال شدم، این‌جا دوباره دیدم.

 

به‌به! ممنون که این خاطرۀ زیبا را برای ما هم گفتی. دمِ جنابِ قزوه، گرم! 

بله؛ واقعاً آن خاطره دیگر برای آن کودک باقی می‌مانَد. البتّه اگر حافظۀ این دهۀ هشتادی‌ها به آن‌ها خیانت نکند!

خب من به‌گمانم موفّق بودم؛ بیشتر در مدرسه. وقتی شعری، نکته‌ای جالب بگویند و... البتّه پول ندادم! :) و برخی هم که فارغ التّحصیل شدند، پس از چند سال برایم از آن روز گفته‌اند و در ذهن‌شان مانده.

آن عکسِ سوّمی کیست؟  

چطور لینک دادی، به بلاگفا؟ مگر اجازه می‌دهد؟!

پاسخ:
خواندنش را که حتما خوانده‌غای یادت رفته. قصیده عقاب، حتما بخوان
ئه!  بروم نظرت را بخوانم :)
من به نسلهای جدیدتر خوشبینتر هم هستم گاهی.
نخیر فقط پولی حساب است :) خودم هم موفق هستم! به من هم گفته‌اند بعد از چند سال :)  
می خواستم زیر عکسها اسمشان را بنویسم یادم رفت!الان هم اسم کوچکش یادم رفت. همین دیروز سرچ کردما! فقط یادم بود از این عکس باحالها ازش دیدم. فامیلی اش خاراست. خواننده انقلابی شیلیایی. چند تا عکس آدمهای دیگر هم یادم بود ولی چون کمی بدبین بودم بهشان نگذاشتم :)
مگر نمی دهد؟ بلاگفاست که به اینجا لینک نمی دهد. 
۲۴ بهمن ۹۴ ، ۱۹:۳۹ آب‌گینه موسوی
اصلاً یادم نیست. چشم، اِن‌شاءللّه.
:)
پس خودت هم تجربه کردی. :)
ویکتور خارا. اوه، بله. چرا نشناختم! خیلی باحال است! گفتی شیلی،  یادِ کتابِ «جشنِ انقلابِ شیلی» افتادم. برخی قطعه‌هایش خیلی زیباست. اگر به این فضا علاقه‌مندی،  بخوان.
:)
ای بابا! درسته. گیجم خواهر، ببخشید. می‌دانم که بیان مردتر از بلاگفاست! به‌طورِ پیش‌فرض فکر کردم، هنوز بلاگفا هستی.
پاسخ:
نه حالا اینقدرها هم جدی مثل تو. بیشتر خواستم پیشت کم نیاورم :) 
البته من چیزی ازش گوش ندادم، فقط این عکس را که دیدم در خاطرم ثبتش کردم.
من هنوز به بلاگفا غیرت دارم :) حالا تاحدی شوخی میکنم ولی مگر بیان امتحان پس داده؟
۲۸ بهمن ۹۴ ، ۱۳:۵۹ آب‌گینه موسوی
عزیزم. :)
منظورم قطعه‌های کتاب بود ها و نه خارا. او به خاطرِ ترانه‌های مبارزاتی و مرگِ آزادمنشانه‌اش باحال است و...
غیرت خوب است نقطه! :)
بله؛ بیان جوان‌مرد است!
پاسخ:
بله ممنون از معرفی
غیرت بی جا هم نه  :)
حالا باید آینده را دید. انشالله که همینطور باشد.
۳۰ بهمن ۹۴ ، ۱۲:۳۷ حسن صنوبری
خیلی خوب بود این مطلب و عکسهاش و مطلب وبلاگ قبلی
من هم خیلی دوست داشتم یکروز با این عکس آقای قزوه درموردش مطلبی بنویسم. عکس خیلی خوبی است.

خوش آمدید به بیان و وبلاگ نو مبارک!
پاسخ:
خیلی ممنون
بله عکس خیلی خوبی است. مطلب شما هم باید خواندنی باشد. کاش بنویسید

ممنونم
عمو عمو! من شعر بخونم پولم بدین خاطره‌تون ساخته بشه؟
پاسخ:
البته خاطره برای کسی ساخته می شود که پول می گیرد. 
وا! الان متوجه شدم که نویسنده وبلاگ خانم هستند. ببخشید! باید می‌گفتم خاله خاله!‍ 
لینک وبلاگتان را از شهرستان ادب دیدم. بسیار خوب است.
پاسخ:
خواهش می کنم. شهرستان ادب منت نهاده است.
خوش آمدید و خیلی لطف دارید.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی