بی عشق خمینی نتوان عاشق مهدی شد
اول راهنمایی بودم به گمانم، یادم است یکی از دوستانم در انشایش، به آرزویش برای ظهور امام زمان عجل الله تعالی اشاره کرده بود. خوب یادم است از شنیدن این جمله چقدر در شگفت شدم! با خودم گفتم مگر می شود کسی آرزوی ظهور داشته باشد؟! و بعد باز با خودم گفتم لابد دارد دروغ می گوید، می خواهد انشایش را زیبا و موجه کند فقط... نه لابد فقط منم که دوست ندارم؟! و آنجا بود که تازه دانستم همه خوب و پاک و سالمند و فقط منم که مشکل دارم...
شاید همان سال بود که برادرم از کتابخانه مدرسه شان دو جلد کتاب آورد به نام «ملاقات با امام زمان». او هیچ وقت کتابهایش را به من نمی داد! همیشه این دعوا را با هم داشتیم. قبل از دورۀ مدرسه رفتن هم سر چیزهای دیگر. شاید هم حق داشت. بالاخره او پولهایش را، {پول توجیبی که ما اسمش را گذاشته بودیم «پول امروزی» که «دوتومان» بود! و گمانم همان سالهایی که من به خاطر یک شعر، 100 تومان جایزه گرفته بود!} جمع می کرد و کتاب یا هر چیز دیگری می خرید و من همیشه پولم را خرج می کردم و می خواستم از حاصل دشسترنج او استفاده کنم. همیشه البته دعوا را به محکمۀ خواهر بزرگتر می بردیم و خواهر به سود من رای صادر می کرد و برادر آتش می گرفت... به هر حال، حتی با بزرگتر شدن و مسأله ای به نام کتابخانه، هم این مشکل حل نشد چون مدرسۀ دولتیِ درب و داغان ما که اصلا یادم نیست کتابخانه داشت یا نه کجا و مدرسۀ تیزهوشانی و مجهز او کجا! (البته کتاب دیگری هم یادم نمی آید فقط از این کتاب در یک مدرسه راهنمایی تعجب می کردم) خلاصه هنوز استرسی را که سر دزدکی خواندن این کتابها کشیدم خوب یادم است. یک اتاق نیم سازِ در حال ساخت داشتیم که بعدازظهرها، وقتی همه خواب بودند، یواشکی این کتاب را برمی داشتم و می رفتم آنجا و یادم است هر دو جلد را که کتاب قطوری بود برای آن سنم و شاید سنگین ترین کتابهایی که تا آن موقع خوانده بودم، سرپا خواندم. حتی یک لحظه ننشستم. آمادۀ فرار، آمادۀ پنهان کردن، که اگر ناگهان برادر سررسید، غافلگیر نشوم. غرض اینکه کتاب اینقدر برایم جذاب بود که یکسره همه اش را بخوانم و پشت سرهم و بی وقفه، بی جا گذاشتنِ حتی یک صفحه!
اسم نویسندۀ کتاب چه بود؟ «سید حسن ابطحی». ولی یادم است در عین اینکه کتاب بسیار برایم جذاب بود، و تا جایی که الان ممکن است به خاطر بیاورم، کتاب بدی هم شاید نبود، و مشکلی نداشت. چند ملاقات و تشرف خدمت امام زمان را نقل کرده بود. اما بعد، در طی زمان یک حس منفی و دافعه به آن پیدا کردم. حتی می توانم بگویم به تمام مباحث مهدویت! یادم است که کتابی دیگر از همین نویسنده سالها بعد در جایی دیدم به نام «پرواز روح». ولی در دلم دیگر هیچ تمایلی به خواندنش نداشتم. و اصلا به آن نزدیک نشدم. اصلا به اسم سید حسن ابطحی حساس شده بودم. خودم هم نمی دانستم چرا! و چیزی هم در موردش نشنیده بودم تا سالها بعد شنیدم که حجتیه ای است؛ و چقدر خوشحال شدم(البته که از انحراف او خوشحال نشدم. از این بابت خرسند بودم که این حس عذاب وجدانی که با من بود و تصور می کردم چرا باید از مباحث مهدویت دور باشم، رها می شدم). از طرفی مثلا در پیشخوان نشریات دانشگاه شاید یکی دو نسخه «خورشید مکه» را دیده بودم که همان حس را به من القا میکرد و در این مورد هم وقتی فهمیدم حسن ابطحی آن را درمی آورد، باز حس کردم پس شاید حسم به آن اشتباه نبوده. مثلا نشریۀ دیگری به نام «موعود» هم بود که شفیعی سروستانی آن را درمی آورد و فضایش شبیه آن نبود و این حس را القا نمی کرد.
آن موقعها خیلی دلیلش را نمی دانستم؛ ولی الان حس می کنم می دانم. این سبک حرفها، آن حجم تمرکز بر کرامات، (که الان می فهمم اگر پیگیر باشی متوجه می شوی بیشتر برای اثبات خود و قایل شدن کرامت برای خود است) تنها خوف ایجاد می کرد و هیچ رجا نداشت. سکون ایجاد می کرد و حرکت نداشت. هیچ یاد نمی داد چگونه باید زندگی کرد، اما تا دلت بخواهد ملامتت می کرد. به قول شریعتی (البته اصلا دوست ندارم خیلی به شریعتی استناد کنم و بزرگش کنم، مخصوصا در این مطلب، ولی خب حرفش اینجا به کار می آید!، اشعه ایکس هم می تواند از لای دیوار رد بشود. البته که قصد انکار این کرامات را ندارم، به هر حال ملاقاتهایی اتفاق افتاده است؛ ولی اتفاقا به نظرم در تمام داستانهایی که از ملاقاتها شنیده ام، داستان آن پیرمرد کفاش زیباترینشان است. تقریبا این چنین بود که فردی یا بزرگی بسیرا تشنۀ ملاقات امام زمان بود. چه شب زنده داریها که نکرد و چه مرارتها که نکشید. روزی امام را زیارت کرد و با هم به حجره کفاشی رفتند که امام هر روز به دیدارش می رفت. و مثلا یک روز او را رصد کرد و چگونه زیستنش را دید و امام به او فرمود، لازم نیست برای ملاقات ما اینقدر زحمت بکشی. مثل این پیرمرد زندگی کن تا ما خودمان به دیدارت بیاییم. حالا داستان را احتمالا خیلی بد و ناقص تعریف کرده ام ولی اصلش همین بود تا جاییی که یادم است. بزرگترین کرامات را ما در انقلابی که خمینی کبیر در نفوس فرزندانش ایجاد کرد، و آنها با کاخ ستم کردند، دیده ایم.
و الان، وقتی در مهمانی اولین روز نوروز می بینم میزبانِ (انشالله فعلا) مخالف نظام وبی بی سی گوش بده مان بعد از آنهمه ستایش غرب، که گمان می رفت پایش برسد تا انکار هر نوع غیبی پیش برود، ناگهان گلایه می کند از اینکه چرا جمهوری اسلامی تحمل صحبت از امام زمان و کسی که او را ملاقات می کند را ندارد، و اینها را از زبان سید حسن ابطحی میگوید (که تازه فوت شده)، علت این حسها را بهتر درک می کنم.
پ ن1: چند وقت پیش از خواهرم پرسیدم چرا همیشه داوری به نفع من می کردی؟ لبخندی می زند می گوید دختر بودی، نمی خواستیم بهت ظلم بشه. فضا هم که فضای انقلاب و جنگ و اینها بود... دارم فکر می کنم امام خمینی همان کاری را کرد با انقلابش در حقوق زنان که رسول الله با ظهور اسلام.
پ ن2: چقدر باید از خود شرمسار باشیم که امام زمانمان هنوز غرییب ترین است میانمان. هنوز مسائل مهدویت مهجور است. یا لقلقۀ زبان است یا وسیله سواستفاده یا توجیهی برای شانه خالی کردن از مسؤولیت یا...
بعد نوشت: ناگفته نماند که منظور من اصلا تعریض یا مخالفتی با کتابی که ذکر شد، یا خدای ناکرده، داستان ملاقات با امام زمان نبود. پناه بر خدا. اگر متن چنین چیزی را می رساند، باید تصحیحش کنم.