ماجرای نیمروز
ماجرای نیمروز را چند روز پیش دیدم و یک نیمروز درگیرم کرد. کجای فیلم مرا اینهمه گرفته بود، دقیقا نمی دانم. شاید چون بر اساس واقعیت بود و این یعنی عین زندگی.
همه چیز آنقدر سریع اتفاق می افتاد که وقت نداشته باشی شخصیتی را تحلیل کنی، رفتاری را پیشبینی کنی... واقعیت زندگی همین است که وقت نیست...وقت نیست و «کم نیست راههای نرفته هنوز هم» {یادم نمی آید این مصرع از کیست و کجا خواندم (جستجو هم کردم ولی پیدا نکردم)}
بالاخره یک روز باید این را بفهمیم. مهدویان خیلی خوب این را نشان داده است. و البته همه زندگی آدم تمرینی برای درک همین لحظهها باید باشد...
زندگی واقعی یعنی قدرت تشخیص واقعیت از وهم. یعنی فهمیدن و درک آن لحظهای که حامد به فریده میگوید: «به من نگاه کن: من واقعی ام...» اگر این لحظه را نفهمی، درنیابی همه عمرت را باختهای... ماجرای نیمروز، ماجرای یک عمر زندگی ست که ناگهان در یک نیمروز اتفاق می افتد و او که «دم»ها را در نیافته است، در این نیمروز میبازد.
بعد از ماجرای نیمروز سرم گرم نشده بود، داغ شده بود...
پ ن۱: چه روزهای سختی بوده. چه آدمهایی را از دست دادیم. چه آدمهایی برایمان دل سوزاندند...
شخصیت مسعود هم جالب بود.
پ ن۲: ماجرای نیمروز را باید چند بار ببینم. چند بار. دفعه اول آدم فقط در بهتش فرو میرود و فهمش.