مبارک باد بر ما تماشای «بیست و یک روز بعد»
چند سال است فیلم و سریال نوجوان ندیده ایم؟ بچه های آسمانها و پدرها و قصه های مجید و آلبوم تمبرها* و حتی چکمه ها چه شدند؟ خدا بیامرزد. خدا رحمت کند نسل اندیشه ها و همت هایی که کودکان را ارج می نهاد و قهرمانشان می پنداشت. فیلم کودک و نوجوان برای خیلی ها جذابترین فیلمهاست. همانطور که بچه ها جذابند. پر از حرکت، انرژی، اراده و پشتکار، تخیل خارق العاده و لاجرم شیطنت و دردسر؛ در یک کلام زندگی. سریالها که سالهاست با این به اصطلاح ژانر خداحافظی کرده اند، جز چند سال یک بار یک تله فیلم قلابی آبکی، چه دیده ایم؟ اما من هنوز هم با امید کمرنگی برای یافتن یک تماشای ناب، اگر چیزی در این ژانر گیرم بیاید می بینم، از ایرانی و خارجی. و این بار اما این امید واهی نبود. یافتم آن تماشای ناب را. تعریف فیلم را قبلا شنیده بودم و دوست داشتم ببینم، اما وارد شبکه خانگی نشده بود. چند شب پیش اما که فیلم کوتاه "دوئل" را دیدم و این دغدغه انسانی عدالت خواهانه را، با دیدن نام کارگردانش، سراغ بیست و یک روزش هم رفتم. و بعد از سالها فیلمی دیدم از جنسی متفاوت از سینمای امروز. کارگردانی که بنده فکر و دل خودش است و آزاد از کلیشه های رایج.
فیلمی که در آن هم لبخند می زنید، هم اشک می ریزید؛ عین زندگی. تو مخاطب و هدفش را می شناسد؛ و آنقدر برایش احترام قائل است که ذره ای به او بی احترامی نکند و عزت نفسش را خدشه دار نسازد. حق ندارد تنها از سیاهی های جامعه بگوید وقتی اراده های آدمی و عزت نفسش می تواند غولها را از پا بیندازد. او از انسان می گوید. البته این قهرمان دوست داشتنی هم ، به حکم انسانیت و نوجوانی و خامی، با همه همت و اراده اش اشتباه می کند، او هم شرطی بازی می کند، او هم به فکر پول درآوردن از راه ترفندزدن می افتد، اما از آنجا که در عین خطا جوانمرد است و اگر خطا می کند، بدی نمی کندو شریف است، و از دامن یک مادر شریف، تو گویی خدا با آن شکست و کتک خوردن، اجازه نمی دهد لکه پول ناپاک بر دامنش بنشیند. «دلا معاش چنان کن که گر بلغزد پای | فرشته ات به دو دست دعا نگه دارد» و دیدیم که چه زیبا هم پیروز شد. و آنقدر قوی که دیگر نه به ترفند و حیله، که اینبار در واقعیت قطار را نگه دارد؛ همانطور که مادر گفت، (مادری که «مادر» است، نه زنی که فرزندی دارد. گویا مادری فراانسان بودن است زین روست که در سخت ترین شرایط عزتمند است و مدیر خانواده و مادر) بله همان که مادر گفت: زندگی مثل همین بازی های شماست. هر غول را که بکشی، یکی بزرگترش می آید، اما تو قوی تر شدی، و مرتضی آنقدر قوی شده که سرانجام، خودش غولش (قطار) را نگه دارد؛ بی ترفند و خودنمایی.
او بالاخره عالم خیالش را به واقع می رساند. فیلم او، زندگی اش می شود.
یک نکته خیلی خیلی مهم: بعید می دانم تا حالا هیچ کارگردان مدعی خدمتی را کرده باشد به صلوات که خردمندان بی ادعا، آن هم اینطور هنرمندانه و خالصانه کرده است. پس چند صلوات برایش موفقیت بیشترش می فرستیم.
******
پ ن1: واقعا کم است درباره ارزشهای فیلم حرف زدن. هیچ شخصیتی حاشیه ای نبود. به هر نقشی بها داده شده بود و هر کدام می توانست در ذهن تو یک داستان بسازد، جهانی بینی اش را شکل دهد، به فکر فرو ببرد، هر کدام، هر کدام، حتی کم رنگ ترین نقش ها، چه برسد به مهران. مهران که خودش دنیایی بود. تازه به مادر و محسن هم کار ندارم. برو سراغ سینا و پدر سینا و ....
پ ن2: آه از صحنه هدیه دادن به مادر. از آن خیلی ممنونِ ظاهرا خشک. آخر خردمندان این طبقه را از کجا اینقدر می شناسد؟
پ ن3: مدیر آن موسسه سینمایی را دیدید؟ آخ آخ که چقدر این صحنه کمتر از یکی دو دقیقه عین واقعیت بود. اصلا خودش یک فیلم بود. دیدید چقدر اجتماعی کرد فیلم را؟
پ ن4: چه شروع خوبی بود آن بازی بد عامدانه!
پ ن5: فقط یک جاهایی از تیتراژش را دوست نداشتم. البته من کلا ایم مدل موسیقی گوش ندادم. دیگر نمی توانم قضاوت کنم. یا مثلا دختر همسایه، دختر 13 14 ساله چطور چرخ خیاطی را بلند می کند و تازه برای تعمیر هم می برد؟ خب یک عالمه پارچه و وسائل خیاطی می دادید دستش.
پ ن آخر: می دانم که با این همه حرف زدن خرابش کردم، ولی چه می شود کرد که به وجدی مهارنشدنی دجار شدم. اما بگیرید و به نوجوانان فامیلتان هدیه بدهیدش.
* «آلبوم تمبر» فکر کنم قدیمی ترین خاطره من از فیلم است؛ که تا الان که جستجو کردم، فکر می کردم سریال بوده؛ فیلمی تست از کیومرث پوراحمد که جز یک نام و یک لهجه غلیظ یزدی چیزی از آن به یاد ندارم ولی یاد دارم که با تمام بچگی، که دقیقا نمی دانم کی، خودم را می چسباندم به تلویزیون که بفهمم این لهجه ای را که معنایش را نمیفهمیدم و شیرینی اش را چرا؛ (احتمالا به خاطر بچگی نمی فهمیدم. شاید زیر دبستان بودم یا سالهای اول) و چیزی هم از نوجوان فیلم گویا به یاد دارم یا الان بعد از جستجوی نام فیلم در ذهنم بازسازی کرده ام. و تاکنون به عشقم به لهجه یزدی وفادار مانده ام. و اصلا شگفت انگیز است که اسم فیلم را یادم است و یادم می آید که واقعا انگار به زبان دیگری حرف می زدند و من هیچ نمی فهمیدم یا گیج می شدم.