ضربان قلم

تقریبا دو سال پیش، به مناسبت نیمه شعبان مراسم شعرخوانی در مسجد مقدس جمکران برگزار شد که برخی از شاعران از جمله علی‌رضا قزوه حضور داشتند. بعد از اتمام مراسم، شاعران، گاه با هم و گاه پراکنده، در حیاط مسجد مشغول گپ و گفت و عکس یادگاری و اینها بودند؛ من داشتم برمی‌گشتم که دیدم اطراف آقای قزوه یک خبرهایی هست. و دیدم ایشان با آن هیبت مردانه و ابهت شاعرانه ایستاده نشسته بود و یک پسربچه تقریبا پنج شش ساله داشت برایش شعر می خواند. بعد از شعرخوانی، آقای قزوه، با یک لحن مهربان، یک پنجاه هزار تومانی به او داد. خب معلوم است که آن بچه از یک همچین پاداشی برای یک شعرِ احتمالا «یه توپ دارم قلقلیه» یا «توپولویم توپولو» یا در نهایت «منم بچه مسلمان» چقدر ذوق‌زده می‌شود. بدو بدو رفت پیش مادرش‌ (یا عمه، خاله یا حتی مادربزرگش؛ چون  سنش به نظرم بیش  از آن بود که مادرش باشد) آن خانم هم ذوق‌زده شد و به دیگر کودک همراهش گفت: «تو هم بدو برو شعر بخوان». و اینجا بود که دو سه بچه شعرخوان دیگر هم یکی یکی سراغ قزوه رفتند. البته صلۀ بعدی را خانمشان دادند و  من دیگر خیلی نمی دیدم آنجا را ولی مثلا دیدم یک شاعر جوان هندی که نامش را به خاطر ندارم وقتی یکی از بچه‌ها شعر می‌خواند، اجازه خواست پاداشش را او تقدیم کند. البته ندیدم که اجابت شد یا نه.

من راستش آن موقع هم دلواپس برگشتن بودم هم حواسم پیِ کاری بود، ولی بعدش با خودم فکر کردم و تعجب کردم و حسرت خوردم که چرا نرفته بودم به آن بچه بگویم اسم این آقاهه، «علی‌رضا قزوه» بود. منی که خاطره مشترکی در این صلۀ کلان گرفتن داشتم و می دانستم او هم مثل من این خاطره را فراموش نمی کند. تازه خاطرۀ او کلان‌تر و عمومی‌تر بود و حتی می‌توانست وقتی دبیرستانی شد، سر کلاس وقتی درسشان به اینجا می‌رسید که «دوش دو مرغ رها، بی‌صدا، صحن دو چشمان تو را ترک کرد»، از جایش بپرد و بگوید: «آقا اجازه! آقا اجازه! ما علی‌رضا قزوه رو می‌شناسیم...» و با افتخار خاطره را تعریف می‌کرد :)

 

 

پ ن1: خلاصه غرض اینکه من از همان وقتی که آن خاطره خودم را در وبلاگ سابقم نوشتم، با خودم عهد کردم حداقل برای یک بچه همچین خاطره‌ای بسازم. ولی تا حالا که  توفیق نداشته‌ام. هر بار که خواسته‌ام ادای یکی از این آدمهای خوب و باحال را دربیاورم و به یک بچه‌ای گفته‌ام شعری برایم بخواند، یا گفته: بلد نیستم، یا گفته: حسش نیست! یا ... خوش به حال آنهایی که می‌توانند خاطره‌سازی کنند.

پ ن2: این یادداشت را مثلا در اول بهمن قصد داشتم بگذارم به مناسبت تولد ایشان.

پ ن3: عنوان پست مصراعی از قصیده مرتضی امیری اسفندقه برای علی‌رضا قزوه است.

پ ن 4: به این بهانه، چند عکس باحال دیگر و البته با همین حس و حال را که ازشان خوشم آمده بود و گاه حتی در خاطرم نگه داشته بودم یا ذخیره کرده بودم را در ادامه می‌گذارم.



ضربان قلم
۲۳ بهمن ۹۴ ، ۱۴:۴۳ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۶ نظر

{ما باز دوباره} به سرآغاز رسیدیم

این وبلاگ را که درست کردم، و پستهای پیشفرض چشمم که به تاریخ افتاد، 23 دی، به یاد آوردم که وبلاگ سابقم هم در همین تاریخ درست شده بود. {چون همزمان با یک واقعه‌ای شده بود تاریخش یادم مانده، والا آنقدرها هم برای وبلاگ وقعی قائل نیستم که تاریخش یاد بماندها. گفتم که مسخره‌ام نکنید :) }


پ ن: عنوان تصرف در این مصراع از بیت امیری اسفندقه:

نوروز فراز آمد و ما باز رسیدیم

یعنی که دوباره به سرآغاز رسیدیم


عنوان وبلاگ را هم احتمالا عوض می‌کنم چون مثل همان عنوانی که ابتدا برای وبلاگ سابق گذاشته بودم و بعدا تغییرش دادم، بزرگتر از آن چیزی است که قرار است در اینجا باشد. ولی فعلا خوشم آمد و گذاشتم. و از یکی از شعرهای طاهره صفارزاده هم گرفتمش.





ضربان قلم
۲۳ دی ۹۴ ، ۰۶:۵۵ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۵ نظر