محرم بود و اوایل شروع کار من در مدرسه. (بله من امسال معلم شدم.) آمدم برای بچه ها داستان کربلا را بگویم. تا به قضیه آب بستن و تشنگی بچهها رسیدیم، حسین بلند شد که خانووم من برم آب بخورم؟ بعدش علیاصغر، بعد انگار یک دفعه همه بچهها تشنه شده باشند. کلاس دم گرفت خانوم منم برم؟ خانم منم تشنهام... ماندم با این بچهها چه کار کنم؟ فقط آبسردکن در سالن داشتیم که دو تا شیر آبخوری دارد که تازه بچه ها از یکیش هم نمیخورند. یعنی عملا یکی. سی تا بچه را اگر میخواستم بفرستم که همدیگر را لت و پار می کردند و کنترلشان برای من خیلی سخت میشد. از طرفی باید اعتراف کنم که همینجوریاش هم کلاس من همیشه شلوغ بود، راستش نمیخواستم از این بدتر بشود با آن همه همهمه و شلوغی در سالن پیش مدیر یا بقیه کلاسها در ساعت کلاسی. خلاصه تنها فکری که به ذهنم رسید این بود که خودم برایشان آب بیاورم. رفتم و از یخچال مدرسه پارچ آب را آوردم و گفتم آنهایی که تشنهاند لیوانها یا قمقمههایشان را بگیرند و برایشان آب ریختم. سر همین هم کلی شلوغ می کردند که خانم اول من اول من... من هم به زور آرامشان کردم که بنشینید سرجاتون به همه می دهم...
راستش را بخواهید اولش از کار خودم راضی بودم. با خودم گفتم خب، خلاقیت به خرج دادم! از پس کلاس میتوانم بربیایم گویا! ولی بعد از ظهر در خانه بود که به خودم آمدم و... با خودم فکر کردم مگر این من نبودم که همیشه معتقد بودم هنر این است که آدم صداهای خاموش را بشنود؟ حالا خودم هم شده بودم مثل همه کسانی که انتقاد می کردم به آنها. اگر یکی از بچهها نه لیوان داشت، نه قمقمه و تشنه هم بود و رویش نشده بود بگوید لیوان ندارد... چرا بعد از تمام شدن آب از بچهها نپرسیده بودم خب بچه ها دیگه کسی تشنهش نیست؟ هر چه قدر هم که کلاس شلوغ، هرچه هم که بچهها برای گرفتن آب هولم کرده باشند ... همه بلدیم این توجیهات را بیاوریم، هنر، کنترل و مدیریت همه چیز با همه این شرایط است. خلاصه کلی اعصابم خرد شد...
ولی نفهمیدم چرا؟ نفهمیدم چرا حواس من از چنین مهمی پرت شده بود؟ نفهمیدم چرا چنین اتفاقی افتاد؟ و خیلی طول کشید تا فهمیدم که بله....من این خطا را مرتکب شدم چون در آن لحظه مساله برای من «سیراب کردن بچهها» نبود. مسالهٔ من کنترل بحران بود. من خودم را با یک بحران مواجه دیده بودم به نام آبخواستن بچهها. شاید فکر کرده بودم خیلی از این آب میخواهمها کاذب است. فقط چون سر داستان کربلا بود نخواستم بگویم حالا چند دقیقه صبر کنید اگر زنگ نخورد و تشنه بودید اجازه میدهم. اصلا حسین همین پنج دقیقه پیش رفته بود آب خورده بود! بی شک حساب مدیر را هم کرده بودم که خرده نگیرد که کلاس شلوغ است. خب برای کلاسهای دیگر هم دردسر می شد. خلاصه لابد در نهاد من در ان لحظه «بچهها» مساله نبودند، حل «بحران» و «به دست آمدن آرامش کلاس» مساله بود. به عبارت دیگر، من به «خودم» و «مدیریت خودم» فکر کرده بودم تا «بچهها»... خیلی طول کشید تا این را فهمیدم. ولی چطور... من که هیچ وقت نفس کارکردن برایم مهم نبود... من که اصلا ابایی نداشتم مدیر بیاید بگوید نمیتوانی و کلاس را ازم بگیرد. (لازم است بگویم که حمایتهای مدیر مرا نگه داشته بود تا حالا، وگرنه من صدبار انصرافم را اعلام کرده بودم) با این حال چرا اینطور رفتار کرده بودم؟ ... خیلی طول کشید تا این را فهمیدم...یعنی دیگر نزدیکیهای عید. یعنی برای تصمیمگیری دیر شده بود... حالا درست است که کمی وضعم بهتر شده، تجربه کسب کردم، با این حال وقتی یاد این اتفاقات و مشابه آنها می افتم، و اتفاقاتی بسیار بسیار بدتر از آن، یقین می کنم که شایسته معلمی نیستم؟ و باید برای سال بعد صادقتر باشم با خودم... فقط یک چیز را خوب فهمیدم. به هر یقینی که رسیدم، به آن پابند بمانم. یقین ....این گمشده عصر حاضر