ضربان قلم

۵ مطلب در مرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

شهیدان وفا را درس دیداری ست پنهانی
سواد حیرتی دارد بیاض چشم قربانی


جهانی رفته است از خویش در اندیشهٔ وهمی
سرابی هم نمی‌بینیم و کشتیهاست توفانی


نگه واری تأمل ‌گر نمایی صرف این‌گلشن
تماشا هرزه‌ گردی دارد و غفلت تن آسانی


چو صبح از وضع امکان وحشتی داریم زین غافل
که هر کس‌ گرد دامان خود است از دامن افشانی


حریف عرض رسوایی نه‌ای فال تغافل زن
مژه پوشیدنت‌کم نیست‌گر خود را بپوشانی


دهان ‌گفتگو را خاتم مهر خموشی‌ کن
اگر داری به ملک عافیت ذوق سلیمانی


به یک دم خامشی نتوان ز کلفت‌ها برون جستن
نفس را آب کن چندان که گرد خویش بنشانی


جداگردیدن از خود هر قدر باشد غنیمت دان
همه‌گر عکس توست آن به‌که از آیینه نستانی


مبادا همت از تحصیل حاصل منفعل ‌گردد
مرو تا می‌توانی جز پی‌کاری که نتوانی


زپیراهن برون‌آ تا ببینی دستگاه خود
حباب آیینهٔ دریاست از تشریف عریانی


خموشی بست اگر راه لب خجلت نوای من
عرق خواهد رهی واکردن از دیوار پیشانی


نگه کافیست بیدل نالهٔ زنجیر تصوبرم
زبان جوهر آیینه‌ کم لافد ز حیرانی



این روزها همه جا صحبت از یک نگاه خاص است. این غزل بیدل را دیدم و با این پیشینه یکی دو بیتی خیلی به نظرم متناسب آمد. نه تنها متناسب با آن شهید، متناسب با عید پیش رو هم.



پ ن: البته من در گوشی بیدل دارم که نسخه خیلی بی علامت و اینهایی است. به نظرم دو جا اشکال تایپی دارد. هر چند در اینترنت هم همین است!


بعدا اضافه شد: یک  بیت دیگر هم دیدم که مصرع اولش با آن مصرع عنوان شده -و نه با موضوه بحث- تناسب اندکی گویا دارد:

عمریست  وحشتم نگه چشم حیرتست

یادت نشانده است غبار خیالی‌ام

ضربان قلم
۲۴ مرداد ۹۶ ، ۰۳:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

ماجرای نیمروز را چند روز پیش دیدم و یک نیمروز درگیرم کرد. کجای فیلم مرا اینهمه گرفته بود، دقیقا نمی دانم. شاید چون بر اساس واقعیت بود و این یعنی عین زندگی.

همه چیز آنقدر سریع اتفاق می افتاد که وقت نداشته باشی شخصیتی را تحلیل کنی، رفتاری را پیش‌بینی کنی... واقعیت زندگی همین است که وقت نیست...وقت نیست و «کم نیست راههای نرفته هنوز هم» {یادم نمی آید این مصرع از کیست و کجا خواندم (جستجو هم کردم ولی پیدا نکردم)}

 

بالاخره یک روز باید این را بفهمیم. مهدویان خیلی خوب این را نشان داده است. و البته همه زندگی آدم تمرینی برای درک همین لحظه‌ها باید باشد...

زندگی واقعی یعنی قدرت تشخیص واقعیت از وهم. یعنی فهمیدن و درک آن لحظه‌ای که حامد به فریده می‌گوید: «به من نگاه کن: من واقعی ام...» اگر این لحظه را نفهمی، درنیابی همه عمرت را باخته‌ای... ماجرای نیمروز، ماجرای یک عمر زندگی ست که ناگهان در یک نیم‌روز اتفاق می افتد و او که «دم»ها را در نیافته است، در این نیمروز می‌بازد. 

بعد از ماجرای نیمروز سرم گرم نشده بود، داغ شده بود...

 

 

پ ن۱: چه روزهای سختی بوده. چه آدمهایی را از دست دادیم. چه آدمهایی برایمان دل سوزاندند...

شخصیت مسعود هم جالب بود.

 

 

پ ن۲: ماجرای نیمروز را باید چند بار ببینم. چند بار. دفعه اول آدم فقط در بهتش فرو می‌رود و فهمش.

 

 

ضربان قلم
۲۰ مرداد ۹۶ ، ۲۳:۲۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر



چند روز پیش سالگرد شهادت بابارجب بود. به این بهانه فایل شعرخوانی مثنوی استاد مودب در دیدار رمضان را بازبینی کردم. پایان آن شعرخوانی رهبر معظم انقلاب (حفظه الله) می‌گوید: «اول آن مثنوی که به غواصها اشاره داشت، یاد آن مداحی افتادم که (لای لای ای جبهه لرین یورقونی ای خسته جوانلار)». رفتم آن را هم گوش کردم. حتما شنیدنش برای شما هم خوشایند است که به قول اعظم سعادتمند:

گرچه از معنایشان چیزی نفهمیدم ولی

آتشی می‌زد به جانم نوحه‌های آذری


در اینجا می توانید دانلود کنید توضیحی بخوانید و بخشی از شعر را ببینید. البته اصل شعر بسیار طولانی‌تر است. اینجا هم متن و ترجمه. 


یک جایی می گوید:


گوی قانیز آخسادا آخساسین

اجنبی باخسادا باخسین


 می گوید بگذار خونتان بریزد، بگذار دشمن نگاه کند...


این دو سه روز مدام دارم به این بیت فکر می‌کنم و می‌گذارمش کنار آن سلفی معروف این روزها... و حالا باز می گذارمش کنار عکس شهید محسن حججی... روضه مکشوف شد...


و باز می‌گردم به همان مثنوی بابارجب و فکر می کنم اگر نمایندگانمان این ابیات را خوانده بودند...

 

دروغ این همه رنگش تو را ز ره نبرد

شلوغ شهر فرنگش دل تو را نخرد!

 

شاید حالا مصداق این بیت نبودند که:

 

مرا که خط بزنی خود به خاک می‌افتی

بدون من تو به چاه هلاک می‌افتی

و باز با خودم تکرار می کنم کاش سیاستمداران شعر می خواندند.

 

و باز می گردم به شهید حججی به اجنبی باخسادا باخسی

فقط خدا باید دستمان را بگیرد که یادمان نرود به چه چیزی باید نگاه کنیم


و گاه می‌گویم قرارمان این نبود آقای رحیمی. قرارمان این بود که اجنبی به ما نگاه کند نه ما به... من ولی باز هم دوست دارم حسز اب شما را از بقیه جدا ‌کنم...

ضربان قلم
۲۰ مرداد ۹۶ ، ۱۷:۰۴ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲ نظر

پیرو یادداشت پیشین:

آنجا اندوهگین بودم، اینجا عصبانی. 

مظفرالدین‌شاه را که یادتان هست. همان پادشاه بیمار و ضعیف‌النفس و هوسران. همو که مملکت را در ترکمانچای و گلستان به باد داد. چنین شنیده‌ایم که وقتی قرار بود این عهدنامه‌ها را امضا کند، شب قبل به این صدراعظمها و اطرافیان می گفت: من وقتی عهدنامه را آوردند، بلند می‌شوم شمشیر می‌کشم، سر و صدا می‌کنم که همه‌تان را از دم تیغ می گذرانم و فلان می کنم و بهمان می کنم... شما بیایید مرا بگیرید آرام کنید و چیزی بگویید و بعد امضا می‌فرماییم. 

حالا دوستان ما... بعد از آن همه بدعهدی در ازای آن همه لبخند، اینچنین مشتاقانه سلفی می‌گیرند... 

ضربان قلم
۱۷ مرداد ۹۶ ، ۲۳:۲۷ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

وقتی اولین بار عکس آن سلفی کذایی را دیدم، حتی می توانم بگویم سعی کردم خیلی سریع از آن بگذرم. مثل وقتی که یک رفتار خیلی عجیب و دور از انتظار از کسی  می‌بینید که آنقدر به نظرتان فجیع است که ذهنتان دوست دارد اصلا آن را پاک کند، پاک کند نه به معنای اینکه ندید بگیرد؛ به معنای اینکه شاید اشتباه دیدم؛ شاید اشتباه شنیدم. هرچند این رفتارها بعید هم نبود، ولی باز هم دوست داشتم یک نفر یک تحلیلی ارائه دهد که شکل مساله عوض شود. نمی دانم چه چیزی بگوید...ولی یک چیزی بگوید....  نه اینکه مثلا جز آن آدمهایی باشم که  مسولان را فرزندان خدا می ‌دانند و حالا ناگهان دارند گناهی از او می‌بینند، یا از آن عاشقان ساده‌دلی که ناگهان با عیوب معشوقشان مواجه می‌شوند و دنیایشان به هم می‌ریزد. نه! نه! مساله چیز دیگری بود. فکر می‌کردم حداقل چیزی مثل کلاس کاری، ترس از شماتت دیگران، چه می‌دانم از این قسم چیزها باعث شود شاهد یک رفتار معقولانه‌تری باشم. خلاصه هنوز هم امیدوارم یک نفر بیاید و یک تحلیل قابل قبولی ارائه دهد که من بعدها ذیل این پست اظهار پوزش کنم. می ارزد شرمساری من به شرمندگی کشورم. مخصوصا نسبت به یکی از آنها...که خیلی بر من سنگین می‌آید این رفتارش... با آن گذشته معصوم منادی حجاب... کاش این را یکجوری برای خودم هضم کنم... (آن آقای قباپوش منظورم نیست‌ها...)

 

زیاده صحبت کردم.  بروم سر اصل مطلب. راستش با این عکس یاد چند خاطره افتام.


از دو منظر هم. منظر اول فرض می‌گیریم طرف محبوب شماست، یعنی شما اصلاح‌طلبید، ایشان هم قبله آمال شما!، اینجا توجه‌تان می‌دهم به خاطره‌ای از یوسفعلی میرشکاک و رفتار او با کسی که او را «سیدناالقائد» می‌خواند:

یک روز آقای خامنه‌ای -صاحب‌امتیاز روزنامه- وارد شدند. من از سر جایم تکان نخوردم، یعنی مثلاً دارم می‌نویسیم. خودم را مشغول نشان دادم. جماعت همه رفتند به سمتی که ایشان بود و پس از اندکی صحبت، آقای خامنه‌ای گفتند که آقایان بروند سر کارشان، می‌خواهم از نزدیک ببینم که کی چه کار می‌‌کند. جماعت گروه ادبی-فرهنگی هم نشستند؛ یعنی جناب سید مهدی شجاعی،‌ قاسم‌علی فراست، سید حبیب‌الله لزگی، آقای شجاعیان و اکبر خلیلی.

 

به هر حال جماعت همه نشستند و آقا یکی یکی از بخش‌های مختلف بازدید کردند تا این‌که نوبت به بخش ما رسید. من مثلاً سر پایین می‌نوشتم، اما آقایان بلند می‌شدند و خودشان را معرفی می‌کردند. آخرین نفر پس از معرفی خودش، من را نیز معرفی کرد. این اولین برخورد ما با آقا بود. دیدم آقا آمدند جلو و سلام کردند. آمدم بلند شوم که دستشان را رو شانه‌ی بنده گذاشتند و گفتند راحت باشید و بنشینید. بعد گفتند که اجازه است ما شما را ببوسیم؟ در حالی ‌که خیلی از آقایان ناراحت بودند که چرا فلانی بلند نشده است. بعد از این، آقا هر وقت که می‌آمدند روزنامه، یک سری به حضرات تکان می‌دادند و یک‌سره می‌آمدند پیش ما.


منظر دوم منظر عکسش است:

 استادمان می‌گفت هند بودم. در یکی از اماکن دیدنی،‌ یک زن و شوهر انگلیسی از من من خواستند و گفتند که آیا از آنها عکس می‌گیرم؟ من قبول نکردم  و گفتم نه. گفتند چرا؟ گفتم: کشور شما سالهاست این کشور و کشورهای ما را استثمار یا غارت کرده؛ حالا این کمترین انتقامی است که من می‌توانم از کشور شما  بگیرم.

 

حالا منظورم این نیست که همه‌شان، همه‌مان همینطور رفتار کنند و کنیم، هرکس خودش باید بفهمد که چطور رفتار کند، ولی مساله این است که باید بفهمد چطور رفتار کند...

 

اما سوم:

کلاس دوم راهنمایی یک معلمی داشتیم، از معدود معلمان راهنمایی که فامیلی‌شان را یادم است. شاید اگر کمی فشار بیاورم بیشتر یادم بیاید ولی الان که به پنج تا هم نمی‌رسد معلمانی که یادم آمد فامیلشان را. {البته یاد همه‌شان را گرامی می دارم و روی چشم می‌گذارم نامشان را و از جفایم در قضاوت در موردشان از پیشگاه خدا پوزش می‌خواهم از وقتی با مشکلات معلمی آشنا شدم :)} خلاصه ایشان معلم اجتماعی‌مان بود. از این آدمها که خیلی معمولی‌اند و البته مهربان. ادعایی هم ندارند. به ندرت نصیحت می کنند یا حرفهای مذهبی می‌زنند ولی حرفشان یا نصیحتشان تا عمق جانت نفوذ می‌کند. او یک‌بار گفت وقتی آدمهای بدحجاب را دیدید نگاهشان نکنید، نگذارید فکر کنند خیلی تماشایی و قابل توجه‌اند.

کاش چند تا این معلمها آنها هم داشتند.

 

پ ن: چند خاطره نسبتا مرتبط خانوادگی و شخصی هم دارم که که مجالش نیست. ولی شاید هم وسوسه نوشتنش باعث شد بعدا اضافه کنم :)

ضربان قلم
۱۷ مرداد ۹۶ ، ۱۶:۲۴ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر