ضربان قلم

 

 

 

اولین بار که رفتم تهران کلاس سوم ابتدایی بودم. جایزه‌مان اردوی تهران بود، اما پدرم اجازه نمی‌داد. حق هم داشت البته. خودم هم بودم اجازه نمی دادم. اما خدا می‌داند چقدر  آن موقع گریه و زاری کردم تا بالاخره اجازه اردو را گرفتم. رفتم... ولی نه آن تونل وحشتِ هیجان‌انگیز  و بشقاب‌های پرندهٔ پارک ارم، نه کاخ‌های پرزرق و برق شاه، نه حتی آن موزه  تاکسی‌درمی حیوانات که فکر می‌کردیم این خرس قطبی هم‌الان زنده پیش ماست، دیدن هیچ کدام برایم لذتی نیاورد. زهرمارم شده بود سفری که می‌دانستم روزی‌ام نبوده و به زور به دستش آورده بودم. عذاب وجدان رهایم نمی کرد. فکر اینکه پدر را مجبور کرده ام....ثانیه‌های آن روز، جهنم‌وار آن‌قدر کش آمده بود که روزهای یک آدم منتظر یا بیمار. باری زهرمارم شد، ولی تهران هنوز تهران بود. حالا نه اینکه خیلی هم برایم شهر رویایی باشد، ولی بالاخره آپارتمان و پله‌برقی و آسانسور و حتی ترافیکش... یک ابهتی برایمان می‌ساخت و وسوسه‌انگیز بود دیدنش. ترافیکی که فقط شنیده بودیم و نمی‌دانستیم مثلا خوردنی است یا پوشیدنی. بزرگتر و عقل‌رس‌تر که شدم، نگاهم هم واقع‌گراتر شد. خیلی تهران نرفته بودم بعد از آن، ولی شده بود برایم شهری مثل همه شهرهای دیگر.

 

 

 اما تهران در هفته گذشته... هفته پیش پدر را بردیم تهران. بیماری، نگرانی، تنهایی، ترس، به علاوهٔ آن شهر شلوغ بی‌در و پیکر... مستاصل، نگران، تنها. چه سخت‌روزی و سنگین‌لحظاتی را سپری کردیم. کلا بیست و چهار ساعت هم نشد ولی فقط می‌خواستیم فرار کنیم از آنجا. احساس می‌کردم در دهان اژدها هستم. شاید هم نه؛ در شکم ماهی بودیم. هر چه بود هیچ وقت تا این اندازه دلم برای شهرم، یا بهتر است بگویم برای بانوی شهرم، تنگ نشده بود. سفر خیلی کوتاه بود، به یک روز هم نمی‌رسید، اما مرا سخت دل‌تنگ کرده بود. قبلا هم البته در فاصله این رخداد و آن کودکی دور، چندباری رفته بودم تهران. شاید به زحمت به شمار انگشتان دست. در چند سال اخیر در تهران فامیل‌دار شدیم و خانه‌شان رفتیم، ولی در یک مهمانی رفتن و برگشتن که اصلا آدم شهر را نمی‌بیند. اما مهمترین و اصلی‌ترین سفرم که توانستم در خیابان راه بروم و شهر را  ـ همانقدر اندک ـ  ببینم، اولین باری بود که تنها رفتم؛ زمستان سه سال پیش. آن روزها هم آن پل هوایی، آن گدایی‌های عجیب، آن متروی وحشتناک و تاریک، آن پوشش‌ها و حجابهای بی‌قید و خودخواه، آن شهر بی آسمان مرا کمی متاثر کرده بود، ولی رسیدن به مقصد فرصت فکر کردن به مسیر را نمی‌داد، شاید به نوعی مثل همان مهمانی‌ها. تا هفته پیش... که  خودم را دیدم در دهان اژدها...یا شکم ماهی.... خب واقعیت این است که آدمی در دنیا در هر شهر که باشد در شکم ماهی است ولی بالاخره ماهی داریم تا ماهی......و نیز می دانم آدمی نباید خیلی خودش را محدود به مکان خاصی بکند که شرف المکان بالمکین، با این حال....   

 راستش نسبت به اهالی تهران ـ بخشی‌شان‌ که برایم محترم  و ارشمند هستندـ احساس دوگانه‌ای دارم. از طرفی دلم می‌سوزد که از آن نعمت  آزادی و رهایی روستاوار ما شهرستانی‌ها محرومند، از طرفی رشک می‌برم که در عین گرفتاری در دهان اژدها، حبس در شکم ماهی، در عین آن زندگی فشرده و آهنین، اینقدر دارند بهتر از من زندگی می‌کنند و خوب و خوش اخلاق و باایمان مانده‌اند. من اگر در تهران زندگی می‌کردم، تا به حال ذره‌ای حال خوش و اعصاب و اخلاق برایم نمی‌ماند... خوبهایشان که هیچ. اگر فرداروز خدا مرا برد جهنم، و یک زن بدحجاب تهرانی را برد بهشت، چطور اعتراض کنم که من جاهایی را دیده‌ام که او ندیده است من در هوایی نفس کشیده ام که جای خطا برایم نباید باشد...کاش توفیق داشتم این صحنه‌ها را دست کم به یک نفر، فقط به یک نفر نشان می‌دادم. اگر تا آخر عمر بتوانم چنین کاری کنم، آسوده‌تر سر بر بستر مرگ خواهم گذاشت.

 

 

 

 

خلاصه که زود برگشتیم. شاید فرار کردیم، بعد از آن حرفهای ترس‌آور دیگر بیشتر نگشتیم؛ به پزشکان شهر خودمان اعتماد کردیم و توکل کردیم به خدا. خدا را شکر ظاهرا که عمل بد نبود. خدا خیر فراوان بدهد به کار و زندگی پزشکان و متخصصان حاذق و متبحری که در شهر خودشان می‌مانند.

 

 

 

 

از بانوی شهرم سخن آمد و حالا قصیده «حرم» از کتاب «کوار» را که الان خیلی به تناسب دیدم تقدیم می‌کنم که حرم، حرم است. تنها چند بیتی را تایپ نکردم:

 

 

 

شوکران درد نوشیدم دوا آموختم

 

 

غوطه در افتادگی خوردم شنا آموختم

 

 

 

شهریان را خون اندیشه به جوش آورده است

 

 

آن‌چه من در سنگلاخ روستا آموختم

 

 

 

سقف چوبی، فرش خاکی، چینه‌های کاهگل

 

 

بی تنش، بی‌معرکه، بی‌ادعا آموختم

 

 

*

 

 

سادگی را صوفیان صاف یادم داده‌اند

 

 

از مشایخ نیز یک چندی ریا آموختم

 

 

 

در به روی هر که بستم چشم‌هایم باز شد

 

 

بت سحر آمیختم، صدق و صفا آموختم

 

 

 

پشت دریاها چه شهری بود و پشت کوهها

 

 

عافیت را وانهادم، ماجرا آموختم

 

 

 

هر که خواهد گو بیا و هر که خواهد گو ب

 

 

از غریب آموختم، از آشنا آموختم

 

 

 

تا کسی سر درنیارد از طریق و طاقتم

 

 

کنج تنهایی خزیدم، بی‌صدا آموختم

 

 

 

در جوانی پشتم از بار امانت‌ها شکست

 

 

در جوانی راه‌رفتن با عصا آموختم

 

 

 

با پریشانی عجین اما همان مجموع و جمع

 

 

در گرفتاری اسیر اما رها اموختم

 

 

 

*

 

 

چون تو شاگردی تمام خلق استاد تواند

 

 

سوختم تا این پیام پاک را آموختم

 

 

 

قوم و خویشانم رها کردند، حق بازم گرفت

 

 

از برادرها جفا دیدم، وفا آموختم

 

 

 

پرورشگاه من آغوش غریبی بوده است

 

 

خویش را از خان و مان خود جدا آموختم

 

 

 

درد رفتن داشتم، درد رهایی، دردِ درد

 

 

زندگی را در دهان اژدها آموختم

 

 

 

*

 

 

زندگی درس بقا را کاملا یادم نداد

 

 

مردم و آن مابقی را از فنا آموختم

 

 

 

تک و تنها ماندم و با من کسی جز حق نماند

 

 

انزوا در انزوا در انزوا آموختم

 

 

 

*

 

 

مثل من در من کسی، از من ولی بسیار دور

 

 

گم شدم چیزی از این همسایه تا آموختم

 

 

 

تا ببینم این منِ مثل منِ مرموز را

 

 

شاعراته هم بهانه هم بها آموختم

 

 

 

پشت در پشتم ترنم‌گوی و شاعر بوده‌اند

 

 

شعرگفتن را نه پشت میزها اموختم

 

 

 

در خراسان رشد کردم ـ کعبهٔ شعر و شعور

 

 

همت از پیران گرفتم، از رضا اموختم

 

 

 

ای صلاآجین ضریحت روزنه‌های امید

 

 

با غبار بارگاها کیممیا آموختم

 

 

 

با تو بودم با تو ای گلدستهٔ باغ شهود

 

 

هر کجا اندیشه کردم، هر کجا اموختم

 

 

 

با تو بودم با تو ای قطب مدار دوستی

 

 

گر نهان آموختم یا برملا آموختم

 

 

 

یاد باد آن روزهای روزه، آن شب های ذکر

 

 

آن چه در صحن مطهر جابه جا آموختم

 

 

 

*

 

 

من شریعت را در این ایینه‌ایوان دیده‌ام

 

 

من طریقت را در این عصمت‌سرا آموختم

 

 

 

یاد باد آن روزهای باد و باران حرم

 

 

آن اجابت‌ها که در کنج دعا آموختم

 

 

 

در حرمم بودم اگر ایمان مرا تطهیر کرد

 

 

در حرم بودم اگر حجب و حیا آموختم

 

 

 

نسخه می‌پیچد برایم این حریم محترم

 

 

من سلامت را در از این دارالشفا آموختم

 

 

 

معذرت می‌خواهم این توگفتن از بی‌حرمتی ست

 

 

از شما آموختم من، از شما آموختم

 

 

 

از شما ـ من ـ ای شما سرشار از امن و امان

 

 

از شما ـ من ـ ای شما مشکل‌گشا آموختم

 

 

 

از شما، من، ای شما شرح شریف لااله

 

 

از شما، من، ای شما روح خدا آموختم

 

 

 

از شما دور ای امام مهربان افتاده‌ام

 

 

من خطا دور از شما، ها! من خطا آموختم

 

 

 

هم مگر لطف شمایم دست گیرد ای امام

 

 

من وگرنه هر سزا را ناسزا آموختم

 

 

 

 

مرتضی امیری اسفندقه 

ضربان قلم
۰۹ شهریور ۹۶ ، ۲۳:۳۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

شهیدان وفا را درس دیداری ست پنهانی
سواد حیرتی دارد بیاض چشم قربانی


جهانی رفته است از خویش در اندیشهٔ وهمی
سرابی هم نمی‌بینیم و کشتیهاست توفانی


نگه واری تأمل ‌گر نمایی صرف این‌گلشن
تماشا هرزه‌ گردی دارد و غفلت تن آسانی


چو صبح از وضع امکان وحشتی داریم زین غافل
که هر کس‌ گرد دامان خود است از دامن افشانی


حریف عرض رسوایی نه‌ای فال تغافل زن
مژه پوشیدنت‌کم نیست‌گر خود را بپوشانی


دهان ‌گفتگو را خاتم مهر خموشی‌ کن
اگر داری به ملک عافیت ذوق سلیمانی


به یک دم خامشی نتوان ز کلفت‌ها برون جستن
نفس را آب کن چندان که گرد خویش بنشانی


جداگردیدن از خود هر قدر باشد غنیمت دان
همه‌گر عکس توست آن به‌که از آیینه نستانی


مبادا همت از تحصیل حاصل منفعل ‌گردد
مرو تا می‌توانی جز پی‌کاری که نتوانی


زپیراهن برون‌آ تا ببینی دستگاه خود
حباب آیینهٔ دریاست از تشریف عریانی


خموشی بست اگر راه لب خجلت نوای من
عرق خواهد رهی واکردن از دیوار پیشانی


نگه کافیست بیدل نالهٔ زنجیر تصوبرم
زبان جوهر آیینه‌ کم لافد ز حیرانی



این روزها همه جا صحبت از یک نگاه خاص است. این غزل بیدل را دیدم و با این پیشینه یکی دو بیتی خیلی به نظرم متناسب آمد. نه تنها متناسب با آن شهید، متناسب با عید پیش رو هم.



پ ن: البته من در گوشی بیدل دارم که نسخه خیلی بی علامت و اینهایی است. به نظرم دو جا اشکال تایپی دارد. هر چند در اینترنت هم همین است!


بعدا اضافه شد: یک  بیت دیگر هم دیدم که مصرع اولش با آن مصرع عنوان شده -و نه با موضوه بحث- تناسب اندکی گویا دارد:

عمریست  وحشتم نگه چشم حیرتست

یادت نشانده است غبار خیالی‌ام

ضربان قلم
۲۴ مرداد ۹۶ ، ۰۳:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

ماجرای نیمروز را چند روز پیش دیدم و یک نیمروز درگیرم کرد. کجای فیلم مرا اینهمه گرفته بود، دقیقا نمی دانم. شاید چون بر اساس واقعیت بود و این یعنی عین زندگی.

همه چیز آنقدر سریع اتفاق می افتاد که وقت نداشته باشی شخصیتی را تحلیل کنی، رفتاری را پیش‌بینی کنی... واقعیت زندگی همین است که وقت نیست...وقت نیست و «کم نیست راههای نرفته هنوز هم» {یادم نمی آید این مصرع از کیست و کجا خواندم (جستجو هم کردم ولی پیدا نکردم)}

 

بالاخره یک روز باید این را بفهمیم. مهدویان خیلی خوب این را نشان داده است. و البته همه زندگی آدم تمرینی برای درک همین لحظه‌ها باید باشد...

زندگی واقعی یعنی قدرت تشخیص واقعیت از وهم. یعنی فهمیدن و درک آن لحظه‌ای که حامد به فریده می‌گوید: «به من نگاه کن: من واقعی ام...» اگر این لحظه را نفهمی، درنیابی همه عمرت را باخته‌ای... ماجرای نیمروز، ماجرای یک عمر زندگی ست که ناگهان در یک نیم‌روز اتفاق می افتد و او که «دم»ها را در نیافته است، در این نیمروز می‌بازد. 

بعد از ماجرای نیمروز سرم گرم نشده بود، داغ شده بود...

 

 

پ ن۱: چه روزهای سختی بوده. چه آدمهایی را از دست دادیم. چه آدمهایی برایمان دل سوزاندند...

شخصیت مسعود هم جالب بود.

 

 

پ ن۲: ماجرای نیمروز را باید چند بار ببینم. چند بار. دفعه اول آدم فقط در بهتش فرو می‌رود و فهمش.

 

 

ضربان قلم
۲۰ مرداد ۹۶ ، ۲۳:۲۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر



چند روز پیش سالگرد شهادت بابارجب بود. به این بهانه فایل شعرخوانی مثنوی استاد مودب در دیدار رمضان را بازبینی کردم. پایان آن شعرخوانی رهبر معظم انقلاب (حفظه الله) می‌گوید: «اول آن مثنوی که به غواصها اشاره داشت، یاد آن مداحی افتادم که (لای لای ای جبهه لرین یورقونی ای خسته جوانلار)». رفتم آن را هم گوش کردم. حتما شنیدنش برای شما هم خوشایند است که به قول اعظم سعادتمند:

گرچه از معنایشان چیزی نفهمیدم ولی

آتشی می‌زد به جانم نوحه‌های آذری


در اینجا می توانید دانلود کنید توضیحی بخوانید و بخشی از شعر را ببینید. البته اصل شعر بسیار طولانی‌تر است. اینجا هم متن و ترجمه. 


یک جایی می گوید:


گوی قانیز آخسادا آخساسین

اجنبی باخسادا باخسین


 می گوید بگذار خونتان بریزد، بگذار دشمن نگاه کند...


این دو سه روز مدام دارم به این بیت فکر می‌کنم و می‌گذارمش کنار آن سلفی معروف این روزها... و حالا باز می گذارمش کنار عکس شهید محسن حججی... روضه مکشوف شد...


و باز می‌گردم به همان مثنوی بابارجب و فکر می کنم اگر نمایندگانمان این ابیات را خوانده بودند...

 

دروغ این همه رنگش تو را ز ره نبرد

شلوغ شهر فرنگش دل تو را نخرد!

 

شاید حالا مصداق این بیت نبودند که:

 

مرا که خط بزنی خود به خاک می‌افتی

بدون من تو به چاه هلاک می‌افتی

و باز با خودم تکرار می کنم کاش سیاستمداران شعر می خواندند.

 

و باز می گردم به شهید حججی به اجنبی باخسادا باخسی

فقط خدا باید دستمان را بگیرد که یادمان نرود به چه چیزی باید نگاه کنیم


و گاه می‌گویم قرارمان این نبود آقای رحیمی. قرارمان این بود که اجنبی به ما نگاه کند نه ما به... من ولی باز هم دوست دارم حسز اب شما را از بقیه جدا ‌کنم...

ضربان قلم
۲۰ مرداد ۹۶ ، ۱۷:۰۴ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲ نظر

پیرو یادداشت پیشین:

آنجا اندوهگین بودم، اینجا عصبانی. 

مظفرالدین‌شاه را که یادتان هست. همان پادشاه بیمار و ضعیف‌النفس و هوسران. همو که مملکت را در ترکمانچای و گلستان به باد داد. چنین شنیده‌ایم که وقتی قرار بود این عهدنامه‌ها را امضا کند، شب قبل به این صدراعظمها و اطرافیان می گفت: من وقتی عهدنامه را آوردند، بلند می‌شوم شمشیر می‌کشم، سر و صدا می‌کنم که همه‌تان را از دم تیغ می گذرانم و فلان می کنم و بهمان می کنم... شما بیایید مرا بگیرید آرام کنید و چیزی بگویید و بعد امضا می‌فرماییم. 

حالا دوستان ما... بعد از آن همه بدعهدی در ازای آن همه لبخند، اینچنین مشتاقانه سلفی می‌گیرند... 

ضربان قلم
۱۷ مرداد ۹۶ ، ۲۳:۲۷ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

وقتی اولین بار عکس آن سلفی کذایی را دیدم، حتی می توانم بگویم سعی کردم خیلی سریع از آن بگذرم. مثل وقتی که یک رفتار خیلی عجیب و دور از انتظار از کسی  می‌بینید که آنقدر به نظرتان فجیع است که ذهنتان دوست دارد اصلا آن را پاک کند، پاک کند نه به معنای اینکه ندید بگیرد؛ به معنای اینکه شاید اشتباه دیدم؛ شاید اشتباه شنیدم. هرچند این رفتارها بعید هم نبود، ولی باز هم دوست داشتم یک نفر یک تحلیلی ارائه دهد که شکل مساله عوض شود. نمی دانم چه چیزی بگوید...ولی یک چیزی بگوید....  نه اینکه مثلا جز آن آدمهایی باشم که  مسولان را فرزندان خدا می ‌دانند و حالا ناگهان دارند گناهی از او می‌بینند، یا از آن عاشقان ساده‌دلی که ناگهان با عیوب معشوقشان مواجه می‌شوند و دنیایشان به هم می‌ریزد. نه! نه! مساله چیز دیگری بود. فکر می‌کردم حداقل چیزی مثل کلاس کاری، ترس از شماتت دیگران، چه می‌دانم از این قسم چیزها باعث شود شاهد یک رفتار معقولانه‌تری باشم. خلاصه هنوز هم امیدوارم یک نفر بیاید و یک تحلیل قابل قبولی ارائه دهد که من بعدها ذیل این پست اظهار پوزش کنم. می ارزد شرمساری من به شرمندگی کشورم. مخصوصا نسبت به یکی از آنها...که خیلی بر من سنگین می‌آید این رفتارش... با آن گذشته معصوم منادی حجاب... کاش این را یکجوری برای خودم هضم کنم... (آن آقای قباپوش منظورم نیست‌ها...)

 

زیاده صحبت کردم.  بروم سر اصل مطلب. راستش با این عکس یاد چند خاطره افتام.


از دو منظر هم. منظر اول فرض می‌گیریم طرف محبوب شماست، یعنی شما اصلاح‌طلبید، ایشان هم قبله آمال شما!، اینجا توجه‌تان می‌دهم به خاطره‌ای از یوسفعلی میرشکاک و رفتار او با کسی که او را «سیدناالقائد» می‌خواند:

یک روز آقای خامنه‌ای -صاحب‌امتیاز روزنامه- وارد شدند. من از سر جایم تکان نخوردم، یعنی مثلاً دارم می‌نویسیم. خودم را مشغول نشان دادم. جماعت همه رفتند به سمتی که ایشان بود و پس از اندکی صحبت، آقای خامنه‌ای گفتند که آقایان بروند سر کارشان، می‌خواهم از نزدیک ببینم که کی چه کار می‌‌کند. جماعت گروه ادبی-فرهنگی هم نشستند؛ یعنی جناب سید مهدی شجاعی،‌ قاسم‌علی فراست، سید حبیب‌الله لزگی، آقای شجاعیان و اکبر خلیلی.

 

به هر حال جماعت همه نشستند و آقا یکی یکی از بخش‌های مختلف بازدید کردند تا این‌که نوبت به بخش ما رسید. من مثلاً سر پایین می‌نوشتم، اما آقایان بلند می‌شدند و خودشان را معرفی می‌کردند. آخرین نفر پس از معرفی خودش، من را نیز معرفی کرد. این اولین برخورد ما با آقا بود. دیدم آقا آمدند جلو و سلام کردند. آمدم بلند شوم که دستشان را رو شانه‌ی بنده گذاشتند و گفتند راحت باشید و بنشینید. بعد گفتند که اجازه است ما شما را ببوسیم؟ در حالی ‌که خیلی از آقایان ناراحت بودند که چرا فلانی بلند نشده است. بعد از این، آقا هر وقت که می‌آمدند روزنامه، یک سری به حضرات تکان می‌دادند و یک‌سره می‌آمدند پیش ما.


منظر دوم منظر عکسش است:

 استادمان می‌گفت هند بودم. در یکی از اماکن دیدنی،‌ یک زن و شوهر انگلیسی از من من خواستند و گفتند که آیا از آنها عکس می‌گیرم؟ من قبول نکردم  و گفتم نه. گفتند چرا؟ گفتم: کشور شما سالهاست این کشور و کشورهای ما را استثمار یا غارت کرده؛ حالا این کمترین انتقامی است که من می‌توانم از کشور شما  بگیرم.

 

حالا منظورم این نیست که همه‌شان، همه‌مان همینطور رفتار کنند و کنیم، هرکس خودش باید بفهمد که چطور رفتار کند، ولی مساله این است که باید بفهمد چطور رفتار کند...

 

اما سوم:

کلاس دوم راهنمایی یک معلمی داشتیم، از معدود معلمان راهنمایی که فامیلی‌شان را یادم است. شاید اگر کمی فشار بیاورم بیشتر یادم بیاید ولی الان که به پنج تا هم نمی‌رسد معلمانی که یادم آمد فامیلشان را. {البته یاد همه‌شان را گرامی می دارم و روی چشم می‌گذارم نامشان را و از جفایم در قضاوت در موردشان از پیشگاه خدا پوزش می‌خواهم از وقتی با مشکلات معلمی آشنا شدم :)} خلاصه ایشان معلم اجتماعی‌مان بود. از این آدمها که خیلی معمولی‌اند و البته مهربان. ادعایی هم ندارند. به ندرت نصیحت می کنند یا حرفهای مذهبی می‌زنند ولی حرفشان یا نصیحتشان تا عمق جانت نفوذ می‌کند. او یک‌بار گفت وقتی آدمهای بدحجاب را دیدید نگاهشان نکنید، نگذارید فکر کنند خیلی تماشایی و قابل توجه‌اند.

کاش چند تا این معلمها آنها هم داشتند.

 

پ ن: چند خاطره نسبتا مرتبط خانوادگی و شخصی هم دارم که که مجالش نیست. ولی شاید هم وسوسه نوشتنش باعث شد بعدا اضافه کنم :)

ضربان قلم
۱۷ مرداد ۹۶ ، ۱۶:۲۴ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

چهار پنج سال پیش در وبلاگ پیشینم از آرزوی سرکردن چادر مشکی‌ ایرانی نوشتم. به نظرم وطنی‌بودن در هیچ‌چیز به اندازه پوشاک اهمیت ندارد. آن هم چادر، این «دیوار و در خانه». یک روایت بسیار زیبا هم داریم که در شگفتم وقتی برای نقلش  و یافتن اصل روایت جستجو کردم، در اینترنت  پیدا نکردم. واقعا جا ندارد آدم به وعاظ انتقاد کند؟ این روایات نباید اینقدر غریب بمانند... بگذریم. روایت را بخوانیم با مضمونی که به یاد دارم از حضرت رسول صلوات الله علیه: 

 

 

«وای به حال ملتی که لباس تنش را خودش نمی‌دوزد»

 

 

اگر این روایت را جز آن باری که در کودکی شنیده بودم و به خاطر سپردم، چند سال بعد یک  جای دیگر هم ندیده بودم {در تابلویی بر دیوار یک تولیدی، البته در یک تله‌فیلم}، با این مواجهه ساکنی که اینترنت نسبت به آن دارد، در وجودش شک می‌کردم. اما با کس دیگری هم مطرح کردم و او شنیده بود. خلاصه که تقریبا نزدیک عید خیلی اتفاقی فهمیدم بالاخره  تولید چادر ایرانی از سر گرفته شد. البته آن موقع نتوانستم پیدا کنم و تمام شده بود. در بازار که نمی‌دانم یافت می‌شود یا نه. در شهر ما خانمها یک گروه کالاهای ایرانی راه انداخته‌اند (که شاید شهرهای دیگر هم باشد) که بسیجی‌وار دارند برای این کار تبلیغ می‌کنند. وقتی از آمدن چادر خبردار شدم، راستش، بعد از خوشحالی اولیه، اولش کمی، و البته کمی فکر کردم که آیا مرغوب است یا نه؟ چون ظاهرا فقط در تهران بود و نمی شد جنس را دید. ولی به خودم نهیب زدم که هر چه باشد باید بخرمش. اگر هرچیز دیگری بود، شاید توجه به کیفیت نکته قابل تاملی بود*، ولی این یک فقره، این دیوار و در خانه، هرطور هست باید به صاحب اصلی‌اش سپرده شود. آن هم این کارخانه که قبلا هم تلاشهایی کرده بود ولی به خاطر عدم حمایت‌های دولتی، تعطیل شده بود. قبلا هم در دوره مشروطه یک شرکت اسلامیه پارچه‌هایی تولید می‌کرد که کرباس بود و کیفیتی هم نداشت ولی طلاب و علمای نجف این لباس‌ها را از طریق بسته‌های  پستی دریافت می‌کردند و به آن افتخار می‌کردند. خلاصه من وقتی ندیده مبلغ را پرداخت می‌کردم، به این روش آنها سعی کردم تمسک کنم :) که به قول قیصر عزیز هم:

 

این همه گفتند ببین و بیا

عشق چه می‌گفت؟ بیا و ببین

 

و من هم رفتم  و دیدم. و دیدم که چقدر از آنچیزی که انتظار داشتم بهتر بود. من روی خیلی از این بدتر حساب کرده بودم و همان را پذیرفته بودم که سر کنم. حالا ولی هیچ کم نداشت از آنچه می‌خواستم. وقتی چادر را می‌دوختم، مادرم یک تکه‌اش‌ را شست و دید که رنگ هم نمی‌دهد. رنگش واقعا مشکی، فقط کمی و فقط کمی از چادرهای معادلش سنگین‌تر است که فدای سرش :). و البته به نظرم در تولیدات جدیدترش برای ارتقای کیفیت حتما تلاش می‌کنند همانطور که این یکی که من گرفتم، آنچه از فروشنده شنیدم از آن تولید اولیه‌ای که من وقتی رفتم تمام شده بود و به من نرسید، مرغوب‌تر شده است و کیفیت را برده‌اند بالا.  ولی گذشته از این، هرچه هم که سنگین باشد، مگر سنگین‌تر و گرم‌تراز شلوار لی و مانتوی تنگ در تابستان است؟  من هیچ خرده‌ای به شلوار جین پوشیدن ندارم. یعنی سلیقه‌ای است، شاید خودم هم گاهی بپوشم، ولی مثلا  همیشه به دوستم که از گرما شکایت می کند می‌گویم بنده خدا، یک تابستان را بیا راحتی را به خوش‌پوشی جایگزین کن. حالا این بار هم سنگینی این را به وطنی‌بودنش. فقط اینکه کرپ ساده است و  حریر اسود مات که این روزها  کمتر کسی سرش می‌کند. ولی من برای استفاده روزمره واقعا توصیه می کنم. قیمت هم ۶۵ تا ۷۰ هزار تومان. حالا باز میل میل شماست :)

 

 

 

خلاصه وقتی چادر را تحویل گرفتم، داشتم بال درمی‌آوردم. گزاف نگفته‌ام اگر بگویم در این کمتر از یک ماهی که این چادر را سر می کنم، حجاب را بهتر فهمیده ام  و سعی می‌کنم حواسم بیشتر به آن باشد و اعتماد به نفس عجیبی هم به من می‌دهد. راستش من یکی که آن عفاف درونی را ندارم، ولی حالا امیدوارم این تشبه ظاهری که حالا برایم اصیلتر از قبل هم شده مرا به آن گوهر درونی هم برساند.

 

فقط امیدوارم نامش هم از حریر اسود و الگانس، به یک نام ایرانی تغییر پیدا کند. شبیه کاری که مثلا سایت انارگل دارد انجام می‌دهد که به مدلهای سنتی ایرانی توجه خیلی خوبی کرده است. و برای هر لباس یک نام ایرانی انتخاب می کند. البته نمی دانم خودِ نامها واقعا فارسی است یا نه ولی معنا از نامهای ایرانی گرفته شده.

 

 

 

*به نظرم در این مورد هم سخنها هست. و بستگی دارد که تولیدکننده صرفا به سود می‌اندیشد یا تولید. و اگر آدم نشانه‌هایی از تلاش و انگیزه‌های تولیدی ببینید، باید به برخی عدم کیفیتها هم چشم پوشید. ولی گاهی تولیدکننده به نیاز و ارزشهای مخاطب توجهی ندارد. تازه به کارگرش هم کلی سختی می‌دهد و فقط به سود فکر می‌کند، اینجا چرا باید آدم هم‌جهت بشود؟

 

 

ضربان قلم
۰۱ تیر ۹۶ ، ۱۶:۲۷ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر

شاید فقط دو قسمت از سریال نفس را کامل نگاه کرده‌ام. ولی در جریانش بوده‌ام و در همین حد هم به یقین برایم قهرمان سریال نفس، ناهید نیست، عالیه است. آنجایش را دیدم که عالیه به ناهید ‌گفت:

 

 

«مادرت آنقدر آدم حسابی بود که وقتی بابات رفت سراغش، یه ذره هم حسودی نکردم».

 

 

بی‌شک انتخاب یک آدم خوب  (عمدا نگفتم مثلا یک آدم خوبتر یا کاملتر، چون هیچ کس نمی‌داند چه کسی واقعا کاملتر یا خوبتر است و عرف با این شاخص‌های ظاهریِ شان اجتماعی و مدرک و فلان و بهمان ملاک‌های کاملی در اختیار ما نمی‌گذارد و فقط آدمهای درگیر خودشان می توانند تشخیص دهند) توسط معشوق، در آرامش بعد از یک شکست عشقی برای عاشق ‌می‌تواند مؤثر باشد که کمتر احساس شکست کند، (البته اینجا به عنصر میزان تقصیر معشوق یا عاشق اصلا کاری نداریم. چون حالات مختلف متصور است حتی بسیاری اوقات علی رغم تصور رایج، خود عاشق است که مقصر است ولی چون میزان نیاز و محبت از جانب عاشق بیشتر است،‌ جزع و فزع هم از ناحیه او بیشتر است) ولی عالیه هم نمود صداقت یک زن عاشق است که عنصر عشق برایش تنها در خودش خلاصه نمی‌شود و معشوق و سعادت او کمتر از سعادت خودش برایش اهمیت ندارد. در این آشفته بازار عشقهایی که در آنها فقط «من» است که حضور دارد. خانواده که دیگر هیچ، حتی معشوق هم غایب شده است. 

 

 

 

جدا از اینکه ژاله صامتی یکی از بازیگران محبوب من است، به نظرم برای ایفای این نقش بهترین گزینه بوده است. امیدوارم این نقشها بیشتر دیده و  پرداخته شود و عشق را بفهمیم و از آن فانتزی که از آن ساخته‌ایم فاصله بگیریم؛ و جوانانمان عشق را به ابتذال یا توهم نکشانند و سالها عمرشان را نسوزانند.

 

 

ضربان قلم
۰۱ تیر ۹۶ ، ۱۴:۰۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

دکتر شریعتی (دقیقا یادم نیست در کدام کتاب) از کسی نقل کرده بود که: «شرافت یک مرد به بکارت یک دختر می‌ماند. اگر یک بار لکه‌دار شود دیگر قابل جبران نیست».

 

خیلی شرافت! می‌خواهد که آدم پشت تریبون بایستد، از حمایت از مناطق محروم، اقلیت‌ها، قومیت‌ها دم بزند، بعد بیاید در ورزشگاه  آزادی بگوید: من روی رای تهرانی‌ها حساب ویژه باز کرده‌ام چون تنها گروهی هستند که از روی عقل و دانش رای می‌دهند».

 

 

آقای روحانی! تا حالا فکر می‌کردم یک آدم بدلی هستی. همیشه فکر می‌کردم اگر اصلاح‌طلب بودم، برایم یک احمدی‌نژاد بودی برای اصولگراها، وقتی سال ۸۸ و البته ۸۴ از سر اجبار به او رای دادیم. الان می بینم احمدی‌نژاد بسی شرف داشت به تو. حالا می دانم اگر نیمه اصلاح‌طلبی‌ام بر نیمه اصولگرای‌ام غلبه داشت هم هرگز بهت رای نمی‌دادم، حتی به بهای رای‌آوردن رقیب.

 

 

چندی پیش می‌خواستم یادداشتی بنویسم که چرا به روحانی رای نمی‌دهم. می خواستم بگویم فقط چون از راه‌رفتن فاخرانه ات خوشم نمی‌آید، آنسان که آخرین صحنه فیلم مستند آقای هاشمی سال ۸۴ ،که  شد لیطمئن قلبی‌ام در بحبوحه شک و تردیدها. و از ازها و ازها  و ازها... الان حوصله شرح مفصل نیست. 

 

 

 

و یادش بخیر این شعرهای زیبا

 

 

 

 

 

پ ن ۱: اگر می‌خواهید دوباره هوچی‌گری کنید که از فلان مرجع و فلان منبع داریم حرف تحریفی‌تان را نقل می‌کنیم، لطف بفرمایید خودتان منبع اصلی را دراختیارمان قرار دهید. یا تکذبیه درست حسابی و عقل‌پسند! ارائه دهید. ماشالله اصلا متن سخنرانی‌تان هم که موجود نیست. صفحاتی که مطلب را نقل کرده اند هم که بعدا حذف شدند. خودتان خودتان را سانسور می‌کنید؟ 

 

 

ضربان قلم
۲۴ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۱:۱۹ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱ نظر

خدا می‌داند چقدر وسط مناظره از دست قالیباف عصبانی شدم. هی گفتم آخه با این آدمها که زهر به دهان مالیده‌اند که نباید دهان به دهان گذاشت. اصلا به تو چه جهانگیری چرا آمده؟ به کارهای دولت گیر بده، به آدمها نده؛ یا ملایم‌تر، مهربانتر حتی! و از این حرفها... همش هم یاد دوستی می‌افتادم که در مورد این ویژگی‌ها خیلی شبیه قالیباف بود. (نه در سیاست، به طور کلی در همه زندگی، که خودش بود و هست و آدم کار، نه کلاس. البته تا همین دیروز، نه، پریشب که نوبت گفتگوی ویژه خبری قالیباف بود، متوجه شباهت این دو نشده بودم)  و آنقدر در آن لحظات مناظره این دو در ذهنم همسان‌انگاری شده بود، که می خواستم وسط مناظره به او پیام بدهم و دعوایش کنم. دعوایش کنم و بگویم کم تهمت‌باران شدی؟ کم زخم زبان خوردی و گوشه کنایه شنیدی از دوست و دشمن؟ یکی از طعنه‌هایی که او تا به حال شنیده را اگر من می‌شنیدم، هزار بار از پا می نشستم و میدان را خالی می‌کردم...ولی او آدم کار است. آدم دلش است نه نفسش...

 و البته بعد از دعوا بگویمش که همیشه همین است ولی. دنیا برای آدمهای مثل تو نیست. گاهی گفته‌ام اینها را به او و گاهی نگفته‌ام. وقتی نگفته‌ام، خیلی بیشتر ناراحت بوده‌ام از این همه کج‌فهمی‌های  دیگران از او. یکبار در یک بیتی گفته بودم:

 

 

حرفها پشت سر تو می‌زنند و می‌روند

من ولی آن نیستم این حرفها باور کنم

(مصرع دوم چقدر آشناست برایم!)

 

 

 اما حالا یاد «مردی در تبعید ابدی» افتادم. شب قبل از آن پرسش و پاسخ  تعیین‌کنندهٔ دربار شاه‌عباس. وقتی میرداماد و میرفندرسکی (شیخ بهایی هم بود؟) هر کدام جدا جدا دل‌نگران آمدند، در زدند ملاصدرا را در آغوش گرفتند و نصیحت کردند که این‌ بگو و آن نگو...که چه و چه و چه... و یا این بخشها:

 

 

دوستان انگشت‌شمار ملا دور از چشم همگان به او می‌گفتند: «ای محمد! نرم باش، کوتاه بیا، پیله مکن! بزرگان را به رگبار پرسش‌های بی‌سرانجام نبند! میدان را از دست همگان خارج مکن! خویشتن را اینگونه عرضه مکن و به نمایش مگذار! همه چشم‌ها را ـبه مهر یا به کین- اینگونه به خود مدوز! اما ملا با دل‌سوختگی می ‌گفت: من قصد هیچ یک از این اعمال را که شما می‌فرمایید ندارم. من در حد افتادگی و اطاعت امر به محضر این مدرسان عالی‌مقام می‌آیم، و بسیار هم بردباری می‌کنم و حتی خود را به نشنیدن می‌زنم، اما نمی‌دانم چه می‌شود که سرانجام و به ناگهان کاسه صبرم می شکند...»

 

 

ولی بعدش....نه صرفا بعد از موفقیت در مناظره رو کردن دست روحانی، همان وسط‌های منازعه، چقدر باز دوباره غبطه خوردم به این روحیه و این شبه‌جنون. چقدر تاسف خوردم بر حزم و مثلا عقل‌اندیشی‌ و دوراندیشی‌های خودم. که باعث می‌شود همیشه دیر برسم، نرسم.... برو رفیق. تند و تیز و محکم برو... ولی برای رسیدن ما هم دعا کن. هر چند رسیدن تو رسیدن ما هم هست. خدا را شکر این بار دل ما شاد شد

 

 

 

 

پ ن ۱: البته که قصد ندارم این دو را با هم مقایسه کنم! این خصوصیت اهل دل بودن را دوست داشتم توجه دهم. کلا هم جزو قالیبافی‌های دو آتشه نیستم. هرچند متاسفم که سال ۸۴ دردور اول به جای رای سفید ننوشتم قالیباف. البته بهش مایل هم بودم بیش از بقیه و اولاو مدنظرم بود. ولی رای‌آور نبود و  ناچار شدیم به دوگانه ای فکر کنیم که نمی توانستیم به هیچ گدام رای بدهیم! هر چند در دور دوم حس کردم تکلیفم هست ناچار احمدی‌نژاد را به هاشمی ترجیح بدهم.

 

 

پ ن ۲: ولی یک نکته: این اتفاق مهمی که در مناظره افتاد، نسبت دادن روحانی وعده‌هایش را به سایتهای دیگر، دور قبل هم به نوعی پیش آمد اینجا. البته من آنجا ازش دفاع کردم و الان هم همچنان نسبتا موافق آن یادداشت هستم. چه اینکه بعد از جواب روحانی هم کسی دفاعی نکرد و جوابی نداشت. حتی اگر آن بار هم اشتباه بوده باشد، تنها ثمره‌اش این است که الان که دوباره دوستان اصلاح‌طلب دست به توجیه زده‌اند و ما را به غرض و مرض متهم می‌کنند،  پاسخ بدهم که ما خودمان زمانی که روحانی رقیبمان بود، مدافع حقش بودیم. اینبار دست دوستان خالی‌ست.

 

 

 

 

 

ضربان قلم
۱۰ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۵:۴۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر